شناسنامه جلسه
- عنوان جلسه: جلسه سوم – داستان نهنگ و حضرت یونس (ع)
- ابزارهای کمک آموزشی:
- زمان تقریبی:
- کارگاه: کارگاه داستان حیوانات در قرآن
بسمه تعالی
.
جلسه سوم کارگاه حیوانات قرآنی
.
داستان نهنگ و حضرت یونس علیه السلام
.
نهنگ کوچولو تازه متولد شده بود. اون شانزده ماه تو شکم مامان نهنگه بود.
.
پدرش با خوشحالی به اون نگاه کرد و گفت: “سلطان” اسمش را سلطان می گذارم.
.
زیرا او باید سلطان همه ی دریاها و اقیانوس ها باشد و این طور شد که نهنگ کوچک ما سلطان نام گرفت.
.
.
.
سلطان کوچولو شش ماه از مامان نهنگه شیر خورد. حالا دیگر زمان جدایی از مادرش بود.
.
و کار بابا نهنگ شروع می شد. پدر هر روز سلطان کوچولو رو برای آموزش به مناطق دورافتاده ای می برد.
.
اولین آموزش پدر به سلطان آموزش پریدن بود. پدر به سلطان گفت جوری باید بپرد که سرش به خورشید برسد.
.
.
دومین آموزش نحوه به کار گرفتن دُم بود.
.
سلطان باید با دمش محکم به دریا می کوبید به طوریکه از صدای کوبیدن دم به آبِ دریا ، آسمان به لرزه بیافتد.
.
.
سلطان بعد از هر تمرین خیلی خسته می شد.
.
تمرین سختی بود اما با هر بار انجام دادن احساس بهتری نسبت به خودش پیدا می کرد
.
تا اینکه این کار نه تنها برایش سخت نبود بلکه لذت بخش هم بود.
.
یک روز پدر سلطان، سلطان را که برای خودش نهنگ بزرگ و قدرتمندی شده بود ، صدا زد و گفت :
.
می خواهم تو را به جایی ببرم. پدر جلو می رفت و سلطان هم پشت سر او. تا اینکه به یک اسباب بازی چوبی رسیدند.
.
در روی این اسباب بازی مخلوقات عجیب و غریبی دیده می شد که سلطان تا به حال آنها را ندیده بود.
.
.
مخلوقاتی که روی پاهایشان راه می رفتند، دست تکان می دادند و…
.
پدر به سلطان که با حالت تعجب به آنها نگاه می کرد ،گفت:
.
این یک کشتی است و این مخلوق عجیب “انسان” است.
.
سلطان اسم انسان را از پدرش شنیده بود، شنیده بود که برخی انسان ها دشمن نهنگ ها هستند
.
و برای رسیدن به منافع بیشتر نهنگ ها را شکار می کنند.
.
سلطان به پدر خود گفت: چگونه موجودی به این کوچکی و لاغری این قدر مهم است؟
.
من می توانم به راحتی این کشتی و آدم هایش را یک لقمه کنم.
.
پدر گفت این موجودی که تو از دور دیدی موجود زیرک و باهوشی است و خطرناک ترین دشمن ما نهنگ هاست.
.
سلطان با تعجب بیشتری پرسید این موجود کوچک خطر خود را کجا پنهان کرده است؟
.
پدر گفت: سر آدم را دیدی؟ و دیدی که از موی سیاه پوشیده شده است؟
.
راز قدرت انسان در مغز او نهفته است.
.
سلطان گفت: سر آدم به اندازه کوچک ترین دندان من است .
.
پدرش با تاکید بیشتری گفت: دندان های تو آشکارند و مغز او مخفی است.
.
فرق قدرت تو با انسان همین است.
.
وقتی انسان به تو ضربه می زند اصلاً نمی فهمی از کجا و چگونه این ضربه را خوردی.
.
تو در درگیری با انسان از تمام هیکلت استفاده می کنی ، اما انسان از هیچ یک از اعضای بدن خود استفاده نمی کند.
.
او به وسیله مغز خود ابزاری ساخته و از آن ابزار در مقابل ما استفاده می کند که برای ما نهنگ ها کاملا ناشناخته است.
.
سلطان با شنیدن حرف های پدرش گیج تر شد” انسان توانمندی دارد که نهنگ ندارد.”
.
روزها گذشت. سلطان همچنان به انسان فکر می کرد و قدرت او.
.
یک روز سلطان موج بزرگی را دید که یکی از صخره های ساحل را نابود کرد و صخره خرد شد.
.
سلطان میدانست که موج ضعیف تر و نرم تر از صخره ی سنگی است
.
اما چگونه این موجود ضعیف توانست صخره قوی را نابود کند؟
.
این سوال فکر سلطان را به خود مشغول کرده بود و روزها و ماه های متوالی به بررسی امواج دریا پرداخت
.
تا این راز توانمندی موج را فهمید.
.
.
او کشف کرد که “موج هیچ گاه ازحرکت خود باز نمی ایستد. از برخورد با صخره خسته نمی شود.
.
موج هرروز و هر ساعت در حرکت و تلاش است و این راز توانمندی اوست.”
.
سلطان با خود گفت: فهمیدم راز توانمندی انسان و موج یکی است.
.
سلطان دیگر سلطانِ آب ها شده بود. بزرگترین و قوی ترین موجود در دریا و اقیانوس ها.
.
او نهنگ قدرتمندی شده بود که می توانست هزاران هزاران کوسه ماهی را ببلعد.
.
او حتی می توانست کشتی ها را غافل گیر و آن ها را غرق کند.
.
شبی دریا طوفانی و متلاطم بود. سلطان دریا ی متلاطم را خیلی دوست داشت.
.
همین طور که داشت در آب با امواج می چرخید ، چشمش به یک کشتی افتاد.
.
به سرعت خود را به کشتی رساند تا او را ببلعد که ناگهان دید چیزی از سطح کشتی به داخل آب افتاد.
.
سلطان به سمت آن حرکت کرد، انسان بود. در امواج دریا در حال دست و پا زدن بود.
.
سلطان با یک حرکت سریع او را بلعید و دهانش را بست.
.
.
سلطان ناگهان صدایی شنید.
.
“ما او را روزی و غذای تو قرار ندادیم ، بلکه تو را پناهگاه و نگهبان او قرار دادیم.”
.
سلطان به قدری متعجب بود که نابود کردن کشتی را فراموش کرد.
.
این صدای یکی از فرشتگان خدا بود که با سلطان صحبت می کرد.
.
به فرشته گفت: من چه چیز را بلعیدم؟ فرشته گفت: تو یونس علیه السلام را بلعیدی.
.
یونس پیامبری سرشار از آرامش و انسانی بخشنده است.
.
سلطان گفت : چرا او خودش را به دریا انداخت؟
.
فرشته گفت:
.
«فَسَاهَمَ فَكَانَ مِنَ الْمُدْحَضِينَ»
.
آیه مبارکه ۱۴۱ – سوره مبارکه صافات
.
(کشتی به خطر افتاد و اهل کشتی معتقد شدند که خطا کاری در میان آنهاست،
.
خواستند قرعه زنند تا خطا کار را به قرعه تعیین کرده و غرق کنند)
.
یونس قرعه زد و به نام خودش افتاد و از مغلوب شدگان (و غرق شوندگان) گردید.
.
حضرت یونس علیه السلام از طرف خداوند برای هدایت مردم به پیامبری انتخاب شد.
.
او سال های زیادی مردم را نصیحت کرد و به خداپرستی دعوت کرد ، اما تنها دو نفر به او ایمان آوردند.
.
حضرت یونس (ع) به درگاه خدا شکایت کرد و از خداوند برای آن قوم تقاضای عذاب نمود.
.
مردم وقتی نشانه های عذاب را دیدند از رفتار خود پشیمان شدند و توبه کردند
.
خدای مهربون هم عذاب را از آن شهر دور کرد.
.
اما یونس به طرف آن مردم بر نگشت و بدون اینکه فرمانی از سوی خدا به او برسد سوار برکشتی شد و از پیش آن مردم رفت.
.
وقتی کشتی به وسط دریا رسید، تو رسیدی. زمانی که تو خودت را به کشتی می زدی
.
سرنشینان کشتی برای رهایی از غرق شدن تصمیم گرفتند یک نفر را به داخل آب بیندازند تا طعمه تو بشه و از خطر خلاص شوند.
.
.
پس قرعه کشی کردند و اسم یونس درآمد. بنابراین او را به دریا پرتاب کردند.
.
سلطان در عمق دریا شنا می کرد. حال عجیبی داشت.
.
با خود فکر می کرد چطور یونس از شکم من نجات پیدا خواهد کرد؟
.
سلطانی که حداقل روزی هزار کیلو ماهی میخورد لب به هیچ چیز نمی زد. او نمی خواست آسیبی به یونس برسد.
.
سه روز گذشت. ضعف و گرسنگی تمام وجود سلطان را فراگرفته بود.
.
.