جلسات

الاغ عزیر

بسمه تعالی

.
جلسه هشتم کارگاه حیوانات قرآنی

.
داستان الاغ عزیر

.

خاکستری الاغ باهوش و زرنگی بود که در شهر بیت المقدس زندگی می کرد و مانند تمام الاغ های هم سن و سال خودش برای باربری و کارهای زراعتی و کشاورزی از او استفاده می شد. او هرگاه بر بلندی کوه ها حرکت می کرد، دوست داشت دقیقا در لبه پرتگاه قدم بردارد. با اینکه شنیده بود که خیلی از دوستانش به دره پرتاب شده اند ولی از این کار احساس لذت می کرد. خاکستری خیلی حیوان حرف گوش کُنی نبود و نمی توانست خیلی به حرف صاحبش گوش کند برای همین بعضی وقتها از صاحبش کتک می خورد.

.

الاغ عزیر

.

تااینکه صاحبش به فکر فروش خاکستری افتاد. خاکستری خوشحال نبود. ناراحت هم نبود. فقط منتظر بود که ببیند آیا زندگی جدید را تجربه خواهد کرد یا نه؟
تا اینکه مردی مهربان و خوش رو که عزیرنام داشت خاکستری را خرید و زندگی تازه و جدید خاکستری شروع شد. عزیرآنقدر مهربان و آرام بود که خاکستری دلش نمی آمد او را اذیت کند.عزیر بر خلاف صاحب قبلی، خاکستری را خیلی دوست داشت.
خاکستری کم کم فهمید که عزیرپیامبر خداست. عزیرهنگام عبور از کنار مردم می ایستاد و با احترام با آنان صحبت می کرد.
عزیرباغی خارج ازشهر داشت. وقتی عزیر دو سبد در پشت خاکستری می گذاشت،او می فهمید که امروز روز رفتن به باغ است.

.

الاغ عزیر

.

برای رسیدن به باغ، عزیرو خاکستری باید از خرابه ها و ویرانه ای که انگار قبلا شهری بوده است، می گذشتند و همواره عزیر لحظه ای خاکستری را در این محل نگاه می داشت و با دقت به خرابه ها می نگریست. خاکستری دوست داشت بداندعزیر به چه چیز فکر می کند.
عزیرو خاکستری به باغ رسیدند. عزیر مشغول چیدن انگور و انجیر های باغ شد و آن ها را بار خاکستری کرد و به راه افتاد.

.

الاغ عزیر

.

در راه برگشت دوباره به آن شهری که سال ها پیش خراب و ویران شده بود رسیدند. عزیر مثل همیشه کنار خرابه ایستاد. از خاکستری پیاده شد و گفت:

قَالَ أَنَّى يُحْيِي هَذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِهَا

گفت: (به حیرتم که) خدا چگونه باز این مردگان را زنده خواهد کرد!

(آیه ۲۵۹ سوره بقره)

عزیر در همین افکار بود که احساس کرد لازم است در آنجا کمی استراحت کند و سپس به راهشان ادامه دهد. مدتی گذشت. عزیر که به خواب عمیقی فرو رفته بود کم کم از خواب برخاست. که ناگهان صدایی شنید. این صدای خداوند بود که به او خطاب کرد:

قَالَ كَمْ لَبِثْتَ

(خداوند به او) فرمود: چه مدت است (در این جا) مانده ای؟

عزیر گفت:

قَالَ لَبِثْتُ يَوْمًا أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ

(عزیر) جواب داد: یک روز یا پاره‌ای از یک روز درنگ نموده ام

قَالَ بَلْ لَبِثْتَ مِائَةَ عَامٍ فَانْظُرْ إِلَى طَعَامِكَ وَشَرَابِكَ لَمْ يَتَسَنَّهْ وَانْظُرْ إِلَى حِمَارِكَ

(خداوند) فرمود: (نه چنین است) بلکه صد سال است که به خواب مرگ افتاده‌ای، به غذا و نوشیدنی خود بنگر که هنوز تغییر نکرده است، و الاغ خود را ببین (که اکنون زنده‌اش می کنیم)

.

الاغ عزیر الاغ عزیر

.

 

عزیر با تعجب به انگور و انجیر ها نگاه کرد. آن ها با گذشت صد سال همچنان تازه بود، گویی همین الان از درخت چیده شده بود. عزیر نگاهش به خاکستری افتاد. از او تنها استخوان هایش باقی مانده بود.

خداوند فرمود:

وَانْظُرْ إِلَى الْعِظَامِ كَيْفَ نُنْشِزُهَا ثُمَّ نَكْسُوهَا لَحْمًا

و بنگر در استخوان ها، که چگونه سرپا می کنیم و گوشت بر آن پوشانیم.

عزیر با دقت به استخوان ها نگاه کرد. استخوان های پوسیده و به جای مانده به یکدیگر وصل شدند و اسکلت الاغ درست شد. سپس گوشت بر تن اسکلت قرار گرفت و خاکستری که صد سال پیش مرده بود، در عرض چند ثانیه زنده شد. درست همان خاکستری صد سال پیش.
عزیر در حالی که به خاکستری نگاه می کرد گفت:

قَالَ أَعْلَمُ أَنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ

(عزیر) گفت: به یقین می‌دانم که خدا بر هر چیز قادر است.

عزیرسوار بر خاکستری شد. بار انگور و انجیرش را بر دوش خاکستری گذاشت. خاکستری بدون توجه به اینکه چه اتفاقی برایش افتاده سر حال و خوشحال همراه عزیر به طرف شهر به راه افتاد.

عزیرهمچنان در فکر و سکوت بود و تنها به قدرت و عظمت خداوند فکر می کرد.

پایان داستان الاغ عزیر

عصای موسی

بسمه تعالی

.

جلسه ششم کارگاه حیوانات قرآنی

.

داستان عصای موسی (ع)

.

عَلیق عصای چوبی و زیبایی بود از چوب درخت آس. درخت آس یک درخت بهشتی است. اولین دستی که علیق را گرفت دست حضرت آدم (ع) بود. بعد از حضرت آدم علیق به حضرت شعیب (ع) رسید و اکنون در دستان موسی قرار داشت. موسی چوپان بود و هر روز صبح به همراه عصایش علیق گوسفندان را به چرا می برد. گاهی موسی با تکان دادن علیق به گوسفندان اعلام می کرد تا کجا می توانند بچرند. گاهی هم علیق ستونی بود که موسی با آن سرپناهی و سایه بانی برای خود ایجاد می کرد.

.

عصای موسی

.

ده سال موسی در مدین بود و بعد از ده سال تصمیم داشت به مصر برگردد. همراه علیق و خانواده اش راهی مصر شد. در طول راه همواره علیق جلوتر ازموسی حرکت می کرد و راه و چاه را به او نشان می داد. کم کم به بیابان رسیدند. هوا داشت رو به سردی می رفت.موسی از دور آتشی دید به خانواده اش گفت همانجا بمانند تا برایشان آتشی بیاورد.

.

عصای موسی

.

 

در راه رفتن به سوی آتش علیق باز هم همراه موسی بود و با حرکت موسی حرکت می کرد. علیق همچنان که باموسی جلو و جلوتر می رفت احساس خاصی داشت که ناگهان صدایی شنید.

فَلَمَّا أَتَاهَا نُودِيَ يَا مُوسَىٰ
إِنِّي أَنَا رَبُّكَ فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ ۖ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى
وَأَنَا اخْتَرْتُكَ فَاسْتَمِعْ لِمَا يُوحَىٰ

چون موسی به آن آتش نزدیک شد (در میان درختی آتشی روشن دید و از آنجا) ندا شد که ای موسی،
منم پروردگار تو، نعلین (همه علایق غیر مرا) از خود به دور کن که اکنون در وادی مقدس طوی (و مقام قرب ما) قدم نهاده‌ای.
و من تو را (به رسالت خود) برگزیدم، در این صورت به سخن وحی گوش فرا ده.

سوره طه آیه ۱۱ تا ۱۳

این صدای خداوند بود که داشت باموسی سخن می گفت. این نور ، این سرزمین. علیق خیلی متعجب و متحیر بود. خداوند درباره علیق ازموسی سوال کرد.

وَمَا تِلْكَ بِيَمِينِكَ يَا مُوسَىٰ

و ای موسی، اینک بازگو تا چه به دست راست داری؟

سوره طه آیه ۱۷

موسی (ع) پاسخ داد این علیق عصای من است. خداوند فرمود عصای خود را بیانداز.موسی علیق را از دست خود رها کرد. در همان لحظه علیق به ماری بزرگ تبدیل شد.

.

عصای موسی

.

موسی از علیق ترسید و عقب رفت. خداوند به موسی(ع) گفت: مترس.

 

قَالَ خُذْهَا وَلَا تَخَفْ ۖ سَنُعِيدُهَا سِيرَتَهَا الْأُولَىٰ

باز (حضرت احدیت) فرمود: عصا را برگیر و از آن مترس که ما آن را به حالت اولش برمی‌گردانیم.

سوره طه آیه ۲۱

 

موسی چند قدم به علیق نزدیک شد و دستش را به سوی علیق که به مار بزرگی تبدیل شده بود دراز کرد. مار یک دفعه به امر خداوند به شکل همان عصا درآمد.
خداوند به موسی فرمود:

اذْهَبْ إِلَى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغَىٰ

اینک (به رسالت) به جانب فرعون روانه شو که وی سخت طغیان کرده است.

آیه ۲۴ سوره طه

 

علیق از اینکه می توانست تبدیل به مار بزرگی شود خیلی احساس قدرت می کرد ولی چون می دانست این قدرت که به او داده شده از طرف خداوند است دائما از خداوند سپاسگزاری می کرد و خوشحال بود که از این قدرتش برای ایمان آوردن فرعون و سایر مردم به خدای بزرگ استفاده می کند.

همچنین علیق فهمیده بود که موسی(ع) به مقام پیامبری رسیده است و او نیز وسیله ای برای ثابت کردن پیامبری او از طرف خداوند است.موسی(ع) نیز به علیق به دیده عصا نگاه نمی کرد او می دانست که علیق یک عصای معمولی نیست.

موسی به همراه علیق به طرف قصر فرعون حرکت کرد. فرعون پادشاه ستمگری بود که در مصر حکومت می کرد و خود را خدا می نامید. وقتی به او رسید از خدا برای فرعون سخن گفت.

 

الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ مَهْدًا وَسَلَكَ لَكُمْ فِيهَا سُبُلًا
وَأَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجْنَا بِهِ أَزْوَاجًا مِنْ نَبَاتٍ شَتَّىٰ

همان خدایی که زمین را آسایشگاه شما قرار داد و در آن راهها برای شما پدید آورد؛
و هم از آسمان آب نازل کرد تا به آن آب آسمانی انواع نباتات مختلف از زمین برویانیدیم.

سوره طه آیه ۵۳

 

اما فرعون به حرف های موسی در مورد خداوند اهمیت نداد.موسی گفت خداوند نشانه ای از قدرت خودش را به من داده تا به تو نشان دهم. فرعون گفت چه نشانه ای. و اینجا بود که کار علیق شروع شد. علیق ناگهان به ماری بزرگ تبدیل شود. او خیلی دلش می خواست که فرعون را یکجا قورت دهد ولی اجازه چنین کاری را نداشت و به فرمان موسی دوباره به عصا تبدیل شد.

فرعون که خیلی ترسیده بود با صدای بلند گفت که موسی جادوگری می کند. و به او گفت:

قَالَ أَجِئْتَنَا لِتُخْرِجَنَا مِنْ أَرْضِنَا بِسِحْرِكَ يَا مُوسَىٰ

فرعون گفت: ای موسی، تو آمده‌ای به طمع آنکه ما را از کشورمان به سحر و شعبده خود بیرون کنی؟

سوره طه آیه ۵۷

 

به همین خاطر بهترین جادوگران مصر را به قصرش دعوت کرد تاموسی را شکست دهند. ابتدا جادوگران کار خود را شروع کردند. آنها طناب هایی را روی زمین انداختند و با آن ها شعبده بازی کردند. مردم فکر کردند که طناب ها مانند مار حرکت می کنند. طناب ها خیلی زیاد بودند.

.

عصای موسی

.

علیق به طناب ها نگاه می کرد یعنی می تواند آنها را شکست دهد. علیق در دست موسی شروع به لرزیدن کرد که خداوند به آن ها گفت:

 

قُلْنَا لَا تَخَفْ إِنَّكَ أَنْتَ الْأَعْلَىٰ
وَأَلْقِ مَا فِي يَمِينِكَ تَلْقَفْ مَا صَنَعُوا ۖ
إِنَّمَا صَنَعُوا كَيْدُ سَاحِرٍ ۖ
وَلَا يُفْلِحُ السَّاحِرُ حَيْثُ أَتَىٰ

ما گفتیم: مترس که تو البته همیشه غلبه و برتری خواهی داشت.
و اینک عصایی که در دست داری بیفکن تا (اژدها شود و یکباره) بساط سحر و ساحری اینان را فرو بلعد،
که کار اینان حیله ساحری بیش نیست
و ساحر هر جا رود (و هر چه کند) هرگز فلاح و فیروزی نخواهد یافت.

سوره طه آیه ۶۸و ۶۹

علیق فهمید که کارش شروع شده. به محض اینکه موسی او را به زمین انداخت تبدیل به ماری بزرگ و ترسناک و البته گرسنه شد. علیق احساس گرسنگی شدیدی می کرد. به طرف مارهای جادوگران رفت و یکی یکی آنها را خورد. مارهای جادوگران تکان می خوردند ولی توان خوردن و آشامیدن چیزی را نداشتند. چون واقعی نبودند. ولی علیق توانسته بود همه آنها را بخورد.

در همین لحظه جادوگران چون خودشان اهل سحر و جادو بودند فهمیدند که کارموسی جادوگری نیست و به موسی گفتند خدای تو بسیار قدرت مند و تواناست و ما به خدای تو ایمان آوردیم.
فرعون گفت:

قَالَ فِرْعَوْنُ آمَنْتُمْ بِهِ قَبْلَ أَنْ آذَنَ لَكُمْ ۖ
إِنَّ هَٰذَا لَمَكْرٌ مَكَرْتُمُوهُ فِي الْمَدِينَةِ لِتُخْرِجُوا مِنْهَا أَهْلَهَا ۖ
فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ
لَأُقَطِّعَنَّ أَيْدِيَكُمْ وَأَرْجُلَكُمْ مِنْ خِلَافٍ ثُمَّ لَأُصَلِّبَنَّكُمْ أَجْمَعِينَ
قَالُوا إِنَّا إِلَىٰ رَبِّنَا مُنْقَلِبُونَ
وَمَا تَنْقِمُ مِنَّا إِلَّا أَنْ آمَنَّا بِآيَاتِ رَبِّنَا لَمَّا جَاءَتْنَا ۚ
رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَيْنَا صَبْرًا وَتَوَفَّنَا مُسْلِمِينَ

فرعون گفت: چگونه پیش از دستور و اجازه من به او ایمان آوردید؟
همانا این مکری است که در این شهر اندیشیده‌اید که مردم این شهر را از آن بیرون کنید،
پس به زودی خواهید دانست!
همانا دست و پای شما را یکی از راست و یکی از چپ بریده و آن گاه همه را به دار خواهم آویخت.
ساحران گفتند: ما به سوی خدای خود باز می‌گردیم.
و کینه و انتقام تو از ما تنها به جرم آن است که ما به آیات خدا چون برای (هدایت) ما آمد ایمان آوردیم،
بار خدایا، به ما صبر و شکیبایی ده و ما را به آیین اسلام (یعنی با تسلیم و رضای به حکم خدا) بمیران.

سوره اعراف آیه ۱۲۳ تا ۱۲۶

 

فرعون که بسیار عصبانی شده بود به جادوگرانش گفت چرا بدون اجازه من به خدای موسی ایمان آوردید؟ دستور می دهم دست ها و پاهایتان را ببرند.
بعد از رفتن موسی از قصر فرعون ، فرعون تصمیم گرفته بودموسی و یارانش را بکشد. ولی موسی (ع) و یارانش زودتر از نقشه فرعون آگاه شدند و تصمیم گرفتند از مصر خارج شوند. فرعون و سپاهیانش هم به دنبال آن ها رفتند تا به رود نیل رسیدند. دیگر راه فراری نبود و موسی(ع) و یارانش نمی توانستند جلوتر بروند که باز کار علیق شروع شد. خداوند به موسی وحی کرد که عصای خود را به دریا بزند. علیق محکم به امواج دریا برخورد کرد. این دفعه بجای تبدیل شدن به مار، با ضربه علیق امواج دریا به کنار رفتند و خشکی به وجود آمد و موسی (ع) و یارانشان بدون آنکه خیس شوند از میان دریا عبور کردند.

.

عصای موسی

.

 

علیق خیلی خوشحال بود. باز هم توانسته بود حرکتی مفید انجام دهد. فرعون به دنبال موسی(ع) وارد دریا شد. وقتی موسی (ع) و یارانش به ساحل رسیدندموسی (ع) علیق را به امواج دریا زد.

.

عصای موسی

.

 

دو طرف دریا به هم متصل شد و فرعون و یارانش در دریا غرق شدند. علیق خیلی خوشحال بود. فرعون بلعیده شده و غذای دریا شده بود. و اینطور بود که موسی(ع) به وسیله قدرتی که خداوند به علیق داده بود توانست نجات پیدا کند.

پایان داستان عصای موسی علیه السلام

نهنگ و حضرت یونس

بسمه تعالی

.
جلسه سوم کارگاه حیوانات قرآنی

.
داستان نهنگ و حضرت یونس علیه السلام

.

نهنگ کوچولو تازه متولد شده بود. اون شانزده ماه تو شکم مامان نهنگه بود.

.

پدرش با خوشحالی به اون نگاه کرد و گفت: “سلطان” اسمش را سلطان می گذارم.

.

زیرا او باید سلطان همه ی دریاها و اقیانوس ها باشد و این طور شد که نهنگ کوچک ما سلطان نام گرفت.

.

.نهنگ و حضرت یونس
.

سلطان کوچولو شش ماه از مامان نهنگه شیر خورد. حالا دیگر زمان جدایی از مادرش بود.

.

و کار بابا نهنگ شروع می شد. پدر هر روز سلطان کوچولو رو برای آموزش به مناطق دورافتاده ای می برد.

.

اولین آموزش پدر به سلطان آموزش پریدن بود. پدر به سلطان گفت جوری باید بپرد که سرش به خورشید برسد.

.

نهنگ و حضرت یونس

.

دومین آموزش نحوه به کار گرفتن دُم بود.

.

سلطان باید با دمش محکم به دریا می کوبید به طوریکه از صدای کوبیدن دم به آبِ دریا ، آسمان به لرزه بیافتد.

.

نهنگ و حضرت یونس

.

سلطان بعد از هر تمرین خیلی خسته می شد.

.

تمرین سختی بود اما با هر بار انجام دادن احساس بهتری نسبت به خودش پیدا می کرد

.

تا اینکه این کار نه تنها برایش سخت نبود بلکه لذت بخش هم بود.

.

یک روز پدر سلطان، سلطان را که برای خودش نهنگ بزرگ و قدرتمندی شده بود ، صدا زد و گفت :

.

می خواهم تو را به جایی ببرم. پدر جلو می رفت و سلطان هم پشت سر او. تا اینکه به یک اسباب بازی چوبی رسیدند.

.

در روی این اسباب بازی مخلوقات عجیب و غریبی دیده می شد که سلطان تا به حال آنها را ندیده بود.

.

نهنگ و حضرت یونس

.

مخلوقاتی که روی پاهایشان راه می رفتند، دست تکان می دادند و…

.

پدر به سلطان که با حالت تعجب به آنها نگاه می کرد ،گفت:

.

این یک کشتی است و این مخلوق عجیب “انسان” است.

.

سلطان اسم انسان را از پدرش شنیده بود، شنیده بود که برخی انسان ها دشمن نهنگ ها هستند

.

و برای رسیدن به منافع بیشتر نهنگ ها را شکار می کنند.

.

سلطان به پدر خود گفت: چگونه موجودی به این کوچکی و لاغری این قدر مهم است؟

.

من می توانم به راحتی این کشتی و آدم هایش را یک لقمه کنم.

.

پدر گفت این موجودی که تو از دور دیدی موجود زیرک و باهوشی است و خطرناک ترین دشمن ما نهنگ هاست.

.

سلطان با تعجب بیشتری پرسید این موجود کوچک خطر خود را کجا پنهان کرده است؟

.

پدر گفت: سر آدم را دیدی؟ و دیدی که از موی سیاه پوشیده شده است؟

.
راز قدرت انسان در مغز او نهفته است.

.
سلطان گفت: سر آدم به اندازه کوچک ترین دندان من است .

.
پدرش با تاکید بیشتری گفت: دندان های تو آشکارند و مغز او مخفی است.

.

فرق قدرت تو با انسان همین است.

.

وقتی انسان به تو ضربه می زند اصلاً نمی فهمی از کجا و چگونه این ضربه را خوردی.

.
تو در درگیری با انسان از تمام هیکلت استفاده می کنی ، اما انسان از هیچ یک از اعضای بدن خود استفاده نمی کند.

.

او به وسیله مغز خود ابزاری ساخته و از آن ابزار در مقابل ما استفاده می کند که برای ما نهنگ ها کاملا ناشناخته است.

.
سلطان با شنیدن حرف های پدرش گیج تر شد” انسان توانمندی دارد که نهنگ ندارد.”

.
روزها گذشت. سلطان همچنان به انسان فکر می کرد و قدرت او.

.
یک روز سلطان موج بزرگی را دید که یکی از صخره های ساحل را نابود کرد و صخره خرد شد.

.

سلطان میدانست که موج ضعیف تر و نرم تر از صخره ی سنگی است

.

اما چگونه این موجود ضعیف توانست صخره قوی را نابود کند؟

.
این سوال فکر سلطان را به خود مشغول کرده بود و روزها و ماه های متوالی به بررسی امواج دریا پرداخت

.

تا این راز توانمندی موج را فهمید.

.

نهنگ و حضرت یونس

.

او کشف کرد که “موج هیچ گاه ازحرکت خود باز نمی ایستد. از برخورد با صخره خسته نمی شود.

.

موج هرروز و هر ساعت در حرکت و تلاش است و این راز توانمندی اوست.”

.

سلطان با خود گفت: فهمیدم راز توانمندی انسان و موج یکی است.

.

سلطان دیگر سلطانِ آب ها شده بود. بزرگترین و قوی ترین موجود در دریا و اقیانوس ها.

.

او نهنگ قدرتمندی شده بود که می توانست هزاران هزاران کوسه ماهی را ببلعد.

.

او حتی می توانست کشتی ها را غافل گیر و آن ها را غرق کند.

.

شبی دریا طوفانی و متلاطم بود. سلطان دریا ی متلاطم را خیلی دوست داشت.

.

همین طور که داشت در آب با امواج می چرخید ، چشمش به یک کشتی افتاد.

.

به سرعت خود را به کشتی رساند تا او را ببلعد که ناگهان دید چیزی از سطح کشتی به داخل آب افتاد.

.

سلطان به سمت آن حرکت کرد، انسان بود. در امواج دریا در حال دست و پا زدن بود.

.

سلطان با یک حرکت سریع او را بلعید و دهانش را بست.

.

نهنگ و حضرت یونس

.

سلطان ناگهان صدایی شنید.

.

“ما او را روزی و غذای تو قرار ندادیم ، بلکه تو را پناهگاه و نگهبان او قرار دادیم.”

.
سلطان به قدری متعجب بود که نابود کردن کشتی را فراموش کرد.

.

این صدای یکی از فرشتگان خدا بود که با سلطان صحبت می کرد.

.

به فرشته گفت: من چه چیز را بلعیدم؟ فرشته گفت: تو یونس علیه السلام را بلعیدی.

.

یونس پیامبری سرشار از آرامش و انسانی بخشنده است.

.
سلطان گفت : چرا او خودش را به دریا انداخت؟

.
فرشته گفت:

.

«فَسَاهَمَ فَكَانَ مِنَ الْمُدْحَضِينَ»

.

آیه مبارکه ۱۴۱ – سوره مبارکه صافات

.

(کشتی به خطر افتاد و اهل کشتی معتقد شدند که خطا کاری در میان آنهاست،

.

خواستند قرعه زنند تا خطا کار را به قرعه تعیین کرده و غرق کنند)

.

یونس قرعه زد و به نام خودش افتاد و از مغلوب شدگان (و غرق شوندگان) گردید.

.
حضرت یونس علیه السلام از طرف خداوند برای هدایت مردم به پیامبری انتخاب شد.

.

او سال های زیادی مردم را نصیحت کرد و به خداپرستی دعوت کرد ، اما تنها دو نفر به او ایمان آوردند.

.

حضرت یونس (ع) به درگاه خدا شکایت کرد و از خداوند برای آن قوم تقاضای عذاب نمود.

.

مردم وقتی نشانه های عذاب را دیدند از رفتار خود پشیمان شدند و توبه کردند

.

خدای مهربون هم عذاب را از آن شهر دور کرد.

.

اما یونس به طرف آن مردم بر نگشت و بدون اینکه فرمانی از سوی خدا به او برسد سوار برکشتی شد و از پیش آن مردم رفت.

.

وقتی کشتی به وسط دریا رسید، تو رسیدی. زمانی که تو خودت را به کشتی می زدی

.

سرنشینان کشتی برای رهایی از غرق شدن تصمیم گرفتند یک نفر را به داخل آب بیندازند تا طعمه تو بشه و از خطر خلاص شوند.

.

نهنگ و حضرت یونس

.

پس قرعه کشی کردند و اسم یونس درآمد. بنابراین او را به دریا پرتاب کردند.

.

سلطان در عمق دریا شنا می کرد. حال عجیبی داشت.

.

با خود فکر می کرد چطور یونس از شکم من نجات پیدا خواهد کرد؟

.

سلطانی که حداقل روزی هزار کیلو ماهی میخورد لب به هیچ چیز نمی زد. او نمی خواست آسیبی به یونس برسد.

.

سه روز گذشت. ضعف و گرسنگی تمام وجود سلطان را فراگرفته بود.

.

.

خدایی جز تو نیست پاک و منزهی به راستی که من از ستمکارانم.

.

آیه شریفه ۸۷ – سوره مبارکه انبیاء

.

این چه صدایی است؟ این صدا برای سلطان نا آشنا بود. به اطراف خود نگاه کرد، صدا باز تکرار شد.

.

« لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ »

.
این صدا دائماً تکرار می شد ، بدون لحظه ای توقف. ناگهان جرقه ای در ذهن سلطان زد.

.

این صدای همان پیامبر زندانی در شکمش بود که داشت با خدا صحبت می کرد.

.

سلطان نیز با یونس هم صدا شد.

.

« لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ »

.
که ناگهان صدایی در تمام دریا پیچید:

.

« فَلَوْ لَا أَنَّهُ كَانَ مِنَ الْمُسَبِّحِينَ * لَلَبِثَ فِي بَطْنِهِ إِلَى يَوْمِ يُبْعَثُونَ »

.

آیه ۱۴۳ و ۱۴۴ – سوره مبارکه صافات

.

اگر او از زمره تسبیح کنندگان نبود ، قطعاً تا روزی که برانگیخته می شوند (قیامت) در شکم ماهی می ماند.

.

یونس نجات یافته بود. فرشته به سلطان گفت:

.

یونس را به ساحلی برسان و او را با احترام از شکم خود خارج ساز.

.

پایان داستان نهنگ و حضرت یونس