تشرف به زیارت اربعین
بار سوم بود که به زیارت اربعین مشرف میشدم. با این تفاوت که در سفرهای قبل از مدتها پیش برنامه ریزی صورت میگرفت، همسفرها مشخص میشدند، وسیلهی رفت و آمد تعیین میشد و بقیه کارها.
اما امسال با اینکه دلم خیلی روشن بود که توفیق زیارت به من عنایت خواهد شد و به هر طریق ممکن خود را به کربلا خواهم رساند ولی نمیدانم چرا برنامهی خاصی ترتیب نداده بودم.
گاهی که با دوستان همراهِ سالهای پیش صحبتی میشد و از من در این مورد سوال میکردند میگفتم: « دوست دارم شرکت کنم ولی هنوز نتوانستهام کارها را روبراه کنم.»
طبیعتا آنها هم هر کدام برنامههای خود را تنظیم کردند و کم کم عازم شدند و من با حسرت ناظررفتن آنها و جاماندن خودم بودم.
زمان کمکم داشت از دست میرفت که در یکی از جلسات صندوق خیریه فاطمیون به صورت اتفاقی کنار یکی از دوستان قرار گرفتم که داشت برای سفر از بچهها خداحافظی میکرد. از او در مورد جزئیات سفرش سوال کردم. توضیح داد که سه نفر هستند و جمعه آینده با ماشین شخصی عازم میشوند. ناخودآگاه از او سوال کردم: « یک همسفردیگه نمیخواین؟»
از شنیدن پیشنهاد من خوشحال شد و توضیح داد که یکی از دوستان نتوانسته برنامهاش را هماهنگ کند و جای او خالی است، و از همراهی من استقبال خواهد کرد. خیلی سریع برنامه با سایر همسفران هماهنگ شد.
همان شب تصمیم گرفتم با آنها همسفر شوم. طی یکی دو روز همه کارها از ثبت نام در سامانه و هماهنگی با شرکت محل کارم برای مرخصی و تهیه بلیط برگشت (برنامه به نحوی بود که من پس از ۴ روز از دوستانم جدا می شدم) انجام شد و به لطف خدا توفیق شرکت در زیارت اربعین نصیبم شد.
علی رغم این که از پیش نتوانسته بودم برنامهریزی کنم در خلال سفرهای قبلی اینقدرآموخته بودم که امام حسین علیه السلام مرا ناامید نخواهد کرد. از همان اول مطمئن بودم راهی پیش پایم گذاشته خواهد شد و همه کارها درست خواهد شد همانطور که شد.
شروع حرکت زیارت اربعین
بنا بود صبح جمعه همراه دوستان از مشهد برای زیارت اربعین عازم عتبات شویم ولی از روز قبل شایعاتی مبنی بر شلوغی و ناامنی در شهرهای مختلف عراق و بسته شدن مرزها به گوش میرسید. سیل پیامها برای به تاخیر انداختن سفر از طرف دوستان و آشنایان به ما ارسال میشد، تا جایی که سامانه سماح هم پیام داد که در صورت امکان سفرتان را به تعویق بیاندازید. تلفنی با همسفرها صحبت کردیم و قرار شد کمی صبر کنیم. نگرانی ما از این بود که نکند مرز بسته باشد و نتوانیم عبور کنیم.
بعدازظهر اخبار اعلام کرد که آرامش به شهرهای عراق برگشته و مشکل خاصی برای عبور از مرزها نیست. بنابراین ساعت هشت شب به سمت عراق به راه افتادیم و شنبه آخر شب از مرز عبور کردیم. به لطف خدا مشکلی نبود و با ماشین به سمت نجف حرکت کردیم. نزدیک ظهر به نجف رسیدیم. از قبل، برای اقامت نجف، در یک حسینیه جا رزروکرده بودم، ولی حالا همراهان هم اضافه شده بودند. یکی از آشنایان به عنوان خادم آنجا بود و به خاطر آشنایی با او به اقامت در آنجا همراه دوستانم امید بسته بودم.
نیم ساعتی در گرمای زیاد پیاده راه رفتیم تا به حسینیه رسیدیم ولی جلوی در حسینیه با ازدحام زیادی مواجه شدیم، متوجه شدم برای پذیرش من مشکلی نیست ولی دوستانم را نمیتوانم همراه خود ببرم. از آن دوست آشنا خواستم که اگر میتواند برای اقامت ما کاری بکند ولی از دست ایشان هم کاری برنیامد.
بعدا که با خودم فکر کردم به این نتیجه رسیدم که این افراد که برای انجام یک کار مستحب و خدمت به زائرین امام حسین علیه السلام وقت و انرژی میگذارند، نباید با ضایع کردن حق دیگری دِینی برای خود ایجاد کنند.
جلوی در حسینیه ایستاده بودیم خسته و خیس عرق. فرصت زیادی هم برای اقامت در نجف نداشتیم، باید زودتر برای پیادهروی راه میافتادیم. همان وقت یک جوان چهارده، پانزده سالهی عراقی با یک موتور سه چرخ که مخصوص حمل بار است، جلو آمد و ما را به خانهاش دعوت کرد و با همان لهجهی مخلوط ایرانی عراقی گفت حمام هست غذا هست استراحت هست و… ظاهرا خانهاش در مسافت دورتری نسبت به حرم قرار گرفته بود. علی رغم این که میل نداشتیم زیاد از حرم دور شویم ولی نتوانستیم دعوت خالصانهی او را رد کنیم، لذا دعوت او را قبول کرده و با او همراه شدیم.
پس از طی مسافتی در کوچههای خاکی وارد خانهای ساده شدیم. میزبان که مرد جوانی بود به گرمی از ما استقبال کرد او همراه خانوادهی نسبتا پر جمعیتش آنجا زندگی میکرد. خانه در حاشیهی شهر قرار داشت و وضعیت مناسبی از نظر تمیزی و امکانات نداشت. اما میزبان آنقدر به زائرین امام حسین علیه السلام ارادت داشت که با استفاده از تمام توانش، اتاقی را برای اسکان آنها آماده کرده بود. اتاق با سلیقه، مرتب و تازه رنگ شده بود و کولر گازی روی دیوار نظر هر مسافر گرمازدهای را به خود جلب میکرد.
حمام کردیم و زیر نسیم خنک و دلچسب کولر مشغول استراحت شدیم. موقع اذان برای نماز آماده شدیم و بعد از نماز نهارحاضر بود. نهار یک ظرف پر از فلافل بود با نانهای اشتها برانگیزِ خانگی و یک ظرف سالاد که باسلیقه تهیه شده بود و یک ظرف پر از میوه.
حسابی گرسنه بودیم و شروع به خوردن کردیم ولی متوجه شدیم ورود مهمانها همچنان ادامه دارد. مهمانهای زیادی به جمع ما اضافه شدند و الحمدلله غذا هم زیاد بود. اما آخرین گروه مهمانها که وارد شدند غذای زیادی باقی نمانده بود. صاحب خانه خیلی سریع بیرون رفت، خرید کرد و به خانه برگشت. ظاهرا ملزومات جهت تهیه غذا فقط به اندازهای تهیه میشد که برای زائرین طبخ میشد نه بیشتر. خانم خانه به سرعت غذا را برای مهمانان جدید آماده کرد و پذیرایی مجددا شروع شد.
بعد ازظهر که هوا خنک شد بعد از تشکر از برادر سخاوتمند و ایثارگرِ عراقی وسایلمان را برداشتیم و به سمت حرم مشرف شدیم.
پیاده روی زیارت اربعین
در مسیر پیادهروی از نجف به کربلا بودم، شب اول برای استراحت در یک موکب که مربوط به عراقیها بود توقف کردم.
موکب بزرگی بود که هنوز جاهای خالی زیادی داشت. وارد موکب که شدم یک رختخواب تمیز و مرتب توجه مرا جلب کرد. پتویی که منظم پهن شده، با چفیهای که تا شده و همراه بقیه وسایل، کنارش چیده شده بود. چون نظم و نظافت برایم اهمیت زیادی دارد به خودم گفتم، صاحب این وسایل آدم مرتب و منظمی است. خوب است که من هم کنار او مستقر شوم تا امشب اگر موقعیتی بود با او همصحبت شوم.
وسایلم را کنار او گذاشتم و برای تجدید وضو به سمت دستشویی رفتم. بعد از چندین ساعت پیادهروی شستن پاها لازم به نظر میرسید. مشغول شستن پاهایم بودم که یک آقای میانسال به طرف من آمد و با هم احوالپرسی کردیم. ظاهرا رفتار من توجه او را جلب کرده بود. با هم به طرف موکب به راه افتادیم. نزدیک موکب از من پرسید شما کجا مستقر شدی؟ وقتی که مکان استراحتم را به او نشان دادم معلوم شد، همان کسی بود که ندیده او را پسندیده بودم.
دوست جدید، شیرازی، فرهنگی بازنشسته و بسیار خوش صحبت بود و با لهجهی شیرین و سخنان حکیمانهاش هر کسی را جذب میکرد. کنار ما دو جوان کم سن و سال بوشهری هم بودند. در ضمن صحبتهای ما یکی از جوانها جلو آمد و بدون مقدمه با لهجهی شیرینش پرسید: می تونم یک سوال بپرسم؟ وقتی پاسخ مثبت را دریافت کرد، پرسید: به نظر شما من الان در این سن ازدواج بکنم یا نه؟
از شنیدن این سوال هر دوی ما جا خوردیم چون با موضوع بحث هیچ ارتباطی نداشت. با این وجود آقای شیرازی لبخندی زد و پدرانه، با متانت، صبر و دلسوزی شروع به پاسخگویی کرد. موضوع را کاملا تشریح کرد و جوانب مختلف آن را توضیح داد. به صحبتهای آن دو نفر با دقت گوش کرد، از من نظرخواهی کرد و خلاصه با مشارکت همهی حاضران یک جلسهی مشاورهی مفید شکل گرفته بود. نیم ساعتی صحبت کردیم و به نظر میرسید جوانان کاملا از محتوای جلسه رضایت دارند. در ضمن آقای مشاور به آنها توصیه کرد که از تجارب پدر و مادرها غفلت نکنند. آن شب دریافتم که مراسم زیارت اربعین میتواند دستاوردهای بیشماری داشته باشد که من در آن موکب شاهد یک مورد جدیدش بودم.
لطف مدام امام (ع) در سفر اربعین
در این سفر اطمینان خاطر عجیبی همراه زائرین امام حسین علیه السلام هست که همه ی کارها خوب پیش خواهد رفت و مشکلی پیش نخواهد آمد. و این نیست مگر به مدد نفس قدسی و لطف مدام امام.
چون قرار بود زودتر برگردم از نجف از همراهانم جدا شده بودم. بنابراین پس از پایان پیادهروی و رسیدن به کربلا به سمت مرز مهران به راه افتادم. برای برگشت به مشهد، قبلا بلیط قطار کرمانشاه مشهد را رزرو کرده بودم و باید در ساعت مقرر خود را به کرمانشاه میرساندم. در مرز مهران هرچه منتظر شدم اتوبوسی به مقصد کرمانشاه پیدا نکردم، به ناچار با اتوبوسی که به سمت تهران میرفت راه را ادامه دادم. موقع سوار شدن راننده توضیح داد که اتوبوس تهران، از کمربندی عبور خواهد کرد و وارد شهر نخواهد شد. با این که اطلاع داشتم کمربندی شهر فاصلهی حدود پانزده کیلومتری با کرمانشاه دارد و ممکن است موقع رسیدن به شهر دیروقت برسم و به مشکل بربخورم با این وجود بدون کوچکترین نگرانی و با اطمینان از اینکه میزبان خود مشکلات را چاره خواهد کرد، سوار اتوبوس شدم.
حدود ده شب به کمربندی کرمانشاه رسیدیم. طبق قرار قبلی راننده توقف کرد و من کنار جاده پیاده شدم. اطراف جاده هیچ آبادی به چشم نمیخورد و ماشینها با سرعت رد میشدند. همین موقع متوجه مرد جوان دیگری شدم که او هم از اتوبوس پیاده شده و منتظر وسیلهای است که او را به شهر برساند. احساس دلگرمی کردم و با مرد همراه شدم.
بعد از صحبت مختصری متوجه شدم بندهی خدا اهل کرمانشاه است ولی در حال حاضر ساکن تهران است. او میخواست توقف کوتاهی در شهر داشته باشد به خانواده سری بزند و سپس راهی تهران شود. چند دقیقهای منتظر ماشین ماندیم ولی مسافران خسته، آن موقع شب بدون هیچ توقفی با سرعت از جلوی ما عبور میکردند. بعد از مدتی مرد جوان با یکی از آشنایانش تماس گرفت و پس از توضیح موقعیت، از او خواست برای رساندنمان به شهر آنجا بیاید. به این ترتیب من هم با آنها همراه شدم و به شهر رسیدیم. وقتی فهمیدم مسیر من به طرف راهآهن با مسیر آنها متفاوت است از همراهان تشکر کرده و از آن ها خواستم مرا پیاده کنند، ولی آقای راننده گفت: در مرام ما نیست که رفیق نیمه راه باشیم و همراهمان را تنها بگذاریم مخصوصا اگر زائر امام حسین علیهالسلام باشد.
جلوی راه آهن پیاده شدم و مجددا از لطف برادران تشکر کردم. هنوز چند ساعتی تا حرکت قطار زمان داشتم. نزدیک راهآهن به موکب آستان قدس رضوی رسیدم. یک استکان چایی میتوانست بعد از یک سفر چند ساعته با اتوبوس مرا سرحال بیاورد. چایی را خوردم و از خادمان موکب در مورد جای استراحت پرسیدم و آنها مرا به سمتی راهنمایی کردند. خوب حالا بعد از تعیین مکان استراحت باید به فکر غذا میافتادم تاگرسنگی استراحتم را ضایع نکند. از ظاهر امر اینطور پیدا بود که غذا تمام شده و فقط ظرفهای خالی مانده بود. وقتی در مورد غذا سوال کردم گفتند غذاهای باقی مانده را به موکبهای دیگر فرستادهایم.
یکی از آنها پرسید چند نفر هستید و وقتی پاسخ مرا شنید با خوشحالی گفت یک غذا باقی مانده که حتما قسمت شما بوده. آن شب من مهمان آستان قدس رضوی و امام رئوف بودم و همانطور که از پیش اطمینان قلبی داشتم به موقع به قطار کرمانشاه مشهد رسیدم.
در مسیر بازگشت از زیارت اربعین
در مسیر برگشت از پیادهروی، با قطارعازم مشهد بودم. بعد از گذشت چندین ساعت از حرکت قطار و یک خواب لذتبخش، حالا صبح شده بود واحساس گرسنگی مرا به سمت رستوران قطار میکشاند.
صبحانهام را سفارش دادم و پشت یکی از میزها نشستم. در حال مرور خاطرات سفر بودم که پیرمرد موقری وارد رستوران شد و با اینکه جاهای خالی زیادی آن اطراف وجود داشت میز من را برای نشستن انتخاب کرد. او هم صبحانهاش را سفارش داد و کمکم همصحبت شدیم.
پیرمرد مشهدی بود و زمان زیادی را از آغاز سفرگذرانده بود. وقتی بیشتر صحبت کردیم متوجه شدم که مسیر پیادهروی اربعین را دوبار طی کرده است. با توجه به سن و سال او و سختی این سفر برایم سوال پیش آمد چرا دوبار؟
با همان متانتی که داشت شمرده شمرده تعریف کرد که ده سال است که در زیارت اربعین شرکت میکند و امسال وقتی از منزل خارج میشده قصد کرده یک بار هم سفر را به نیابت از پسر جوانش که در بیست و هفت سالگی در حین ماموریتی کاری کشته شده بود انجام دهد. اینطور شده بود که امسال پیادهروی را دوبار انجام داده بود و هردوبار شب جمعه (شب زیارتی اباعبدالله علیهالسلام) به کربلا رسیده بود.
در دل به همت بلندش آفرین گفتم و احساس کردم به این وسیله میخواسته با اهدای این هدیهی ارزشمند، نهایت لطف خود را به عزیز سفرکردهاش اثبات کند.
خوردن صبحانه تمام شده بود ولی پیرمرد نمیخواست همصحبتش را از دست بدهد، از من خواست یک چای دیگر هم مهمان او باشم. درعین رضایتی که از انجام زیارت به نیابت از فرزندش داشت ظاهرا نمیتوانست جای خالی اورا کنار خودش تحمل کند.