شناسنامه جلسه
- عنوان جلسه: جلسه دوم – تاری و غار
- ابزارهای کمک آموزشی:
- زمان تقریبی:
- کارگاه: کارگاه داستان حیوانات در قرآن
بسمه تعالی
.
جلسه دوم کارگاه حیوانات قرآنی
.
داستان عنکبوت و غار
.
“تاری” عنکبوت زیبایی بود ، یک عنکبوت کوهستانی که در یک غار تاریک به نام غار ثور زندگی می کرد.
.
.
بدن تاری کوچولو مثل تمام عنکبوت های دیگر دو بخشی بود و هشت پا و هشت چشم داشت.
.
البته بعضی از دوست های تاری شش چشم و بعضی هاشون چهار چشم داشتند.
.
.
تاری کوچولو تنیدن تارو خیلی دوست داشت چون می تونست از تارهاش آویزان بشه و تاب بازی کند.
.
البته تاری کوچولو تارهایی هم برای شکارش می تنید. تارهای تاری کوچولو مثل فنر بود.
.
حشرات که به تارش می خوردند به اون می چسبیدند و تار پایین می رفت ولی پاره نمی شد.
تاری بعضی وقت ها از غار بیرون می اومد و به آسمان آبی و قشنگ نگاه می کرد.
.
کبوترهای سفیدی می دید که در آسمان پرواز می کردند.
.
فکر می کرد که پرواز کردن می تونه خیلی بهتر از توی غار موندن باشه.
.
.
روز داشت کم کم به پایان می رسید و هوا داشت کم کم تاریک می شد.
.
تاری کوچولو روی تاری که گوشه ی دیوار غار تنیده بود لَم داده بود و داشت آماده خوابیدن می شد
.
که چشمش به یک کبوتر سفید افتاد که نزدیک غار ایستاده بود.
.
تا چشمش به تاری کوچولو افتاد سلام کرد و گفت می تونی کمکم کنی؟
.
تاری کوچولو گفت: سلام ،کمک ؟ من… ؟ چه کمکی؟
.
کبوتر سفید گفت: توی چند ساعت می تونی همه ی دهانه ی غار رو تار بکشی؟
.
طوری که دهانه غار کاملا بسته بشه؟
.
تاری کوچولو که هنوز سر از حرف های کبوتر سفید در نمی آورد گفت:
.
باید بررسی کنم ، اندازه گیری کنم. ببینم با کدوم نوع تارهام می خوای در غار بسته بشه؟
.
آخه من سه نوع تار دارم. تار نازک ، معمولی و ضخیم.
.
کبوتر سفید گفت: ضخیم باشه ، ضخیمِ ضخیم.
.
فکر کنم حدود چهار ساعت طول بکشه البته دو تا زنگ تفریح هم باید داشته باشم.
.
کبوتر سفید گفت: محمد ، (محمد صلوات الله علیه و آله) پیامبر خداست ، او در خطر و …
.
تاری گفت: من ، من یک عنکبوت کوچک چطور می توانم او را نجات دهم ؟
.
کبوتر سفید گفت: تو عنکبوت کوچکی هستی ولی …
.
انسان های مکه و کفار تصمیم دارند شبانه به خانه پیامبر خدا حمله کنند و او را بکشند
.
ولی پیامبر به وسیله خداوند از نقشه ی آنها اطلاع پیدا کردند و شب هنگام از شهر مکه خارج و قرار است به اینجا بیایند.
هنوز حرف های کبوتر سفید به پایان نرسیده بود که پیامبر به همراه یک نفردیگر وارد غار شدند.
.
تاری کوچولو خیلی هیجان زده شده بود. باور نمی کرد که پیامبر خدا به خانه ی او آمده اند.
.
تاری به پیامبر خیره شده بود ، چه مهربان و آرام بودند.
.
کبوتر کوچولو رو به تار ی کرد و گفت: تاری شروع کن. شروع کن. بباف. بباف.
.
تاری می بافت و می بافت بدون لحظه ای توقف اصلا به زنگ تفریح و استراحت فکر نمی کرد.
.
تنیدن تار و بسته شدن در غار در مدت سه ساعت و شش دقیقه و بیست ثانیه کامل شد.
.
.
در تمام این مدت کبوتر سفید هم مشغول ساختن لانه جلوی در غار بود.
.
.
خورشید در حال طلوع کردن بود که صدای تاختن اسب به گوش رسید.
.
آنها از روی ردپای پیامبر و همراهش که ابوبکر نام داشت به غار رسیدند.
.
یکی از آنها گفت محمد حتما در غار است.
.
تاری نگران از گوشه غار به بیرون نگاه می کرد.
.
همراه پیامبر نیز نگران بود. پیامبر خدا رو کرد به او و گفت:
.
.
(سوره توبه آیه ۴۰)
.
«لاتَحزن اِن اللهَ معنا»
.
(ناراحت نباش خدا با ماست)
.
هنوز حرف پیامبر تمام نشده بود که فضای درون غار پر از فرشتگانی شد که دور تا درو پیامبر را گرفتند.
.
صدا های بیرون غار زیاد و زیادتر می شد:
.
– مگر می شود محمد اینجا باشد دهانه ی غار با تار عنکبوت بسته شده است
.
و همین طور این پرنده انگار مدت هاست اینجا لانه کرده است.
.
نه امکان ندارد محمد اینجا باشد باید تا دیر نشده جای دیگر به دنبالشان بگردیم.
.
.