الاغ عزیر
شناسنامه جلسه

بسمه تعالی

.
جلسه هشتم کارگاه حیوانات قرآنی

.
داستان الاغ عزیر

.

خاکستری الاغ باهوش و زرنگی بود که در شهر بیت المقدس زندگی می کرد و مانند تمام الاغ های هم سن و سال خودش برای باربری و کارهای زراعتی و کشاورزی از او استفاده می شد. او هرگاه بر بلندی کوه ها حرکت می کرد، دوست داشت دقیقا در لبه پرتگاه قدم بردارد. با اینکه شنیده بود که خیلی از دوستانش به دره پرتاب شده اند ولی از این کار احساس لذت می کرد. خاکستری خیلی حیوان حرف گوش کُنی نبود و نمی توانست خیلی به حرف صاحبش گوش کند برای همین بعضی وقتها از صاحبش کتک می خورد.

.

الاغ عزیر

.

تااینکه صاحبش به فکر فروش خاکستری افتاد. خاکستری خوشحال نبود. ناراحت هم نبود. فقط منتظر بود که ببیند آیا زندگی جدید را تجربه خواهد کرد یا نه؟
تا اینکه مردی مهربان و خوش رو که عزیرنام داشت خاکستری را خرید و زندگی تازه و جدید خاکستری شروع شد. عزیرآنقدر مهربان و آرام بود که خاکستری دلش نمی آمد او را اذیت کند.عزیر بر خلاف صاحب قبلی، خاکستری را خیلی دوست داشت.
خاکستری کم کم فهمید که عزیرپیامبر خداست. عزیرهنگام عبور از کنار مردم می ایستاد و با احترام با آنان صحبت می کرد.
عزیرباغی خارج ازشهر داشت. وقتی عزیر دو سبد در پشت خاکستری می گذاشت،او می فهمید که امروز روز رفتن به باغ است.

.

الاغ عزیر

.

برای رسیدن به باغ، عزیرو خاکستری باید از خرابه ها و ویرانه ای که انگار قبلا شهری بوده است، می گذشتند و همواره عزیر لحظه ای خاکستری را در این محل نگاه می داشت و با دقت به خرابه ها می نگریست. خاکستری دوست داشت بداندعزیر به چه چیز فکر می کند.
عزیرو خاکستری به باغ رسیدند. عزیر مشغول چیدن انگور و انجیر های باغ شد و آن ها را بار خاکستری کرد و به راه افتاد.

.

الاغ عزیر

.

در راه برگشت دوباره به آن شهری که سال ها پیش خراب و ویران شده بود رسیدند. عزیر مثل همیشه کنار خرابه ایستاد. از خاکستری پیاده شد و گفت:

قَالَ أَنَّى يُحْيِي هَذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِهَا

گفت: (به حیرتم که) خدا چگونه باز این مردگان را زنده خواهد کرد!

(آیه ۲۵۹ سوره بقره)

عزیر در همین افکار بود که احساس کرد لازم است در آنجا کمی استراحت کند و سپس به راهشان ادامه دهد. مدتی گذشت. عزیر که به خواب عمیقی فرو رفته بود کم کم از خواب برخاست. که ناگهان صدایی شنید. این صدای خداوند بود که به او خطاب کرد:

قَالَ كَمْ لَبِثْتَ

(خداوند به او) فرمود: چه مدت است (در این جا) مانده ای؟

عزیر گفت:

قَالَ لَبِثْتُ يَوْمًا أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ

(عزیر) جواب داد: یک روز یا پاره‌ای از یک روز درنگ نموده ام

قَالَ بَلْ لَبِثْتَ مِائَةَ عَامٍ فَانْظُرْ إِلَى طَعَامِكَ وَشَرَابِكَ لَمْ يَتَسَنَّهْ وَانْظُرْ إِلَى حِمَارِكَ

(خداوند) فرمود: (نه چنین است) بلکه صد سال است که به خواب مرگ افتاده‌ای، به غذا و نوشیدنی خود بنگر که هنوز تغییر نکرده است، و الاغ خود را ببین (که اکنون زنده‌اش می کنیم)

.

الاغ عزیر الاغ عزیر

.

 

عزیر با تعجب به انگور و انجیر ها نگاه کرد. آن ها با گذشت صد سال همچنان تازه بود، گویی همین الان از درخت چیده شده بود. عزیر نگاهش به خاکستری افتاد. از او تنها استخوان هایش باقی مانده بود.

خداوند فرمود:

وَانْظُرْ إِلَى الْعِظَامِ كَيْفَ نُنْشِزُهَا ثُمَّ نَكْسُوهَا لَحْمًا

و بنگر در استخوان ها، که چگونه سرپا می کنیم و گوشت بر آن پوشانیم.

عزیر با دقت به استخوان ها نگاه کرد. استخوان های پوسیده و به جای مانده به یکدیگر وصل شدند و اسکلت الاغ درست شد. سپس گوشت بر تن اسکلت قرار گرفت و خاکستری که صد سال پیش مرده بود، در عرض چند ثانیه زنده شد. درست همان خاکستری صد سال پیش.
عزیر در حالی که به خاکستری نگاه می کرد گفت:

قَالَ أَعْلَمُ أَنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ

(عزیر) گفت: به یقین می‌دانم که خدا بر هر چیز قادر است.

عزیرسوار بر خاکستری شد. بار انگور و انجیرش را بر دوش خاکستری گذاشت. خاکستری بدون توجه به اینکه چه اتفاقی برایش افتاده سر حال و خوشحال همراه عزیر به طرف شهر به راه افتاد.

عزیرهمچنان در فکر و سکوت بود و تنها به قدرت و عظمت خداوند فکر می کرد.

پایان داستان الاغ عزیر