مورچه و حضرت سلیمان
شناسنامه جلسه

بسمه تعالی

.

جلسه اول کارگاه حیوانات قرآنی

.

داستان مورچه و حضرت سلیمان علیه السلام

.


نملی مورچه ی کوچولو و زیبایی بود که تازه از تخم بیرون آمده بود.

.

مورچه و سلیمان

.

مامان ملکه به اون و هزاران هزار خواهر و برادری که درست مثل نملی کوچولو بودند لبخند میزد.

.

مورچه و سلیمان

.

نملی کوچولو نگاهی به جثه کوچک و نحیف خود انداخت و گفت من خیلی کوچیک و ضعیف هستم.

.

مامان ملکه که متوجه نگاه و حرف های نملی کوچولو شده بود، نملی کوچولو را در آغوش گرفت و اونو بوسید

.

و به او گفت:

.

طبیعت ما مورچگان این طور است ما با همین جثه کوچک کارهای بسیار بزرگی میتونیم انجام بدیم.

.

خدای مهربون به ما مورچگان یاد داده که چطور کارهای حکیمانه و درست انجام بدیم

.

ما میتونیم کارهامونو با دقت زیادی انجام بدیم.

.

مورچه و سلیمان

.

درسته یه فنجون آب میتونه لشگری از مورچه ها رو غرق کنه و یا خونه مونو از بین ببره!

.

اما ما مورچه ها به علت ایمان کاملی که به خداوند داریم هرگز نا امید نمیشویم

.

و هم چنان کارهامونو با حساب و کتاب و برنامه ریزی دقیق انجام میدهیم.

.

نملی کوچولو به صورت مهربون مامانش نگاه میکرد مامان که میدونست نملی کوچولوی اون خیلی باهوشه به اون گفت:

.

تو یه مورچه کارگر هستی. نملی کوچولو این بار باتعجب بیشتری پرسید:

.

کارگر؟

.

مامان جواب داد: بله. مورچه ها سه نوع هستند: نر – ماده – کارگر

.

اما مورچه های کارگرمسئولیت خیلی مهمی دارند.

.

بعضی ازمورچه های کارگر مامور نظافت خونه های مورچه ها هستند.

.

بعضی ها سربازند و از شهرهای مورچه ها دفاع می کنند.

.

بعضی ها پلیس های انتظامی و نگهبانی اند.

.

نملی کوچولو خیلی خوشحال بود از اینکه یه مورچه است.

.

از اینکه میتونه کارهای خیلی مهم انجام بده.

.

روزها گذشت نملی داستان ما بزرگ و بزرگ تر شد او حالا یک مورچه کارگر نگهبان شده بود.

.

نملی دائما در هنگام نگهبانی در حال فکر کردن بود ، درباره همه اتفاقاتی که دوروبرش می افتاد فکرمی کرد.

.

مورچه و سلیمان

.

یک روز که نملی از درختی بالا رفته بود تا بتواند اوضاع را بهتر درنظر بگیرد

.

ناگهان خشکش زد و نگاهش به طرفی قفل شد

.

نملی لشگر بسیار بزرگی را میدید که به طرف آنها می آمد.

.

هزاران هزار خطر آنها را تهدید می کرد.

.

نملی خیلی خیلی متعجب بود این دیگر چگونه لشگریست؟

.

لشگری که لشگریانش هم انسان ها بودند ، هم انواع پرندگان و هم جنیان.

.

مورچه و سلیمان

.

نملی با دیدن لشگر می توانست حدس بزند که این لشگر از آن کیست. او اسم سلیمان را از مادرش شنیده بود.

.

با تمام توانی که داشت فریاد برآورد:

.

مورچه و سلیمان

.

قَالَتْ نَمْلَةٌ يَا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَسَاكِنَكُمْ لَا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمَانُ وَجُنُودُهُ وَهُمْ لَا يَشْعُرُونَ.

.

« ای مورچگان به خانه هایتان بروید تا سلیمان و لشگریانش نا آگاهانه شما را پایمال نکنند »

.
سوره نمل آیه ۱۸

.

مورچه و سلیمان

.

هنوز حرف نملی تمام نشده بود که نملی دید سلیمان و لشگریانش ایستادند.

.

نملی بسیار تعجب کرده بود. زبانش بند آمده بود.

.

سلیمان آرام آرام با لبخندی برلب به نملی نزدیک شد و با زبان خاص مورچگان به او گفت:

.

نترس ما از سرزمین شما عبور نخواهیم کرد و به شما آسیبی نمی رسانیم.

.

نملی گفت شما شما… زبان ما مورچگان را می دانید؟

.

سلیمان گفت آری این لطف و مهربونی خدای بزرگ و مهربون نسبت به من است.

.

من سلیمان پیامبر خدا هستم. پدرم داوود (ع) است.

.

مورچه و سلیمان

.

این را گفت و لشگرش را به سمتی دیگر هدایت کرد تا به مورچه ها و لانه هایشان آسیبی نرسد.

.
پایان داستان مورچه و حضرت سلیمان