جلسات

هدهد و حضرت سلیمان (ع)

بسمه تعالی

.

جلسه پنجم کارگاه حیوانات قرآنی

.
داستان هُدهُد و حضرت سلیمان علیه السلام

.

پوپک (پوپ به معنای تاج پرندگان است) هدهد زیبایی بود. پوپک از همه هدهدها باهوش تر بود.

.

هدهد و سلیمان (ع)

.

او می توانست روزها و شب های متوالی در آسمان پرواز کند بدون اینکه خستگی را احساس کند.

.

پوپک همیشه دوست داشت زمین را از بالای آسمان ببیند.

.

او با نگاه تیز بین خود به زمین خیره می شد و می توانست آب های زیر زمینی را شناسایی کند و به آب برسد.

.

همچنین می توانست اطلاعات مختلف از مکان های مختلف را در حافظه خود برای مدت زیادی نگهداری کند.

.

به خاطر همین خصوصیات بود که پوپک رئیس واحد خبر رسانی لشکر حضرت سلیمان (ع) شده بود.

.

او برای لشکر و سپاه حضرت سلیمان (ع) اطلاعات جمع آوری می کرد.

.
حضرت سلیمان (ع) همان پیامبری بود که می توانست با حیوانات و پرندگان و جنّیان حرف بزند.

.

بنابراین پوپک همه گزارشات و اخبار را به سلیمان (ع) با زبان خودش می داد.

.

هدهد و سلیمان (ع)

.

پوپک پرواز را خیلی دوست داشت. یک روز مشغول انجام ماموریت بود و پرواز کنان از ابرها گذشت

.

خیلی بالا رفته بود که ناگهان از آن بالا چشمش به دیوار های شهری خورد.

.

شهر برایش جالب به نظر آمد. کم کم از سرعت خود کم کرد و روی اولین درختی که درون باغی بود نشست

.

که ناگهان چشمش به پرنده ای مثل خودش افتاد. هدهدی بود.

.

پوپک به هدهد سلام کرد و به او گفت می دانم اینجا سرزمینی از سرزمین های خداوند است.

.

ولی نام آن را نمی دانم. نام این سرزمین چیست؟

.
هدهد با تعجب به پوپک نگاه کرد و گفت: سرزمین خدا؟

.
اینجا سرزمین خورشید است. مردم این سرزمین خورشید را می پرستند.

.

نام این سرزمین هم سرزمین سبا است. این بار پوپک از حرف های هدهد تعجب کرده بود و با خود گفت:

.

خورشید ، خورشید که خود آفریده خداوند حکیم است .

.

این مردم چگونه خورشید را می پرستند.

.

اینجا محل خوبی برای جمع آوری اطلاعات جدید است که حتما برای سلیمان (ع) می تواند جالب باشد.

.

و از هدهد خواست تا او را با شهرشان بیشتر آشنا کند.

.

هدهد پوپک را نزدیک قصر بزرگی برد و به او گفت اینجا قصر بِلقیس ملکه سرزمین سبا است.

.

بلقیس بر تختی زیبا نشسته بود. پس از آن هدهد پوپک را به محلی که مردم خورشید را پرستش می کردند برد.

.

پوپک با دیدن سجده مردم مقابل خورشید خنده اش گرفته بود ولی نگذاشت هدهد بفهمد.

.

هدهد و سلیمان (ع)

.

پوپک پنج روز در سرزمین سبا ماند و تا آن جا که می توانست اطلاعات جمع آوری کرد.

.

دیگر زمان برگشت بود. پروازکنان بدون لحظه ای توقف به سرزمین خودش برگشت.

.

پوپک خیلی خسته بود. تازه وارد سرزمینش شده بود که دید ده ها پرنده به سرعت خود را به او رساندند

.

و با ترس و لرز از او پرسیدند کجا بودی؟ کجا بودی؟

.

پوپک گفت مگر چه شده؟ یکی از پرندگان گفت سلیمان پادشاه به اردوگاه پرندگان آمد و گفت:

.

وَتَفَقَّدَ الطَّيْرَ فَقَالَ مَا لِيَ لَا أَرَى الْهُدْهُدَ أَمْ كَانَ مِنَ الْغَائِبِينَ

.
و سلیمان (از میان سپاه خود) جویای حال مرغان شد

.

(هدهد را در جمع مرغان نیافت، به رئیس مرغان) گفت:

.

هدهد کجا رفته است که نمی‌بینمش؟ یا اینکه بی‌اجازه من غیبت کرده است؟

.

لَأُعَذِّبَنَّهُ عَذَابًا شَدِيدًا أَوْ لَأَذْبَحَنَّهُ أَوْ لَيَأْتِيَنِّي بِسُلْطَانٍ مُبِينٍ

.

« آیات شریفه ۲۰ و ۲۱ – سوره مبارکه نمل»

.
(چنانچه بدون عذر بی رخصت غایب شده) همانا او را به سختی عذاب می کنم

.

یا آنکه سرش را از تن جدا می کنم مگر اینکه (برای غیبتش) دلیلی روشن (و عذر صحیحی) بیاورد.

.
پوپک با شنیدن این حرف تمام تنش به لرزه درآمد.

.

خود را کنترل کرد و شجاعانه گفت من در ماموریت مهمی بودم.

.

خودم به سلیمان (ع) توضیح خواهم داد.

.

پوپک به نزد سلیمان رفت. می دانست سلیمان تا او را ببیند حتما تنبیهش خواهد کرد.

.

زیرا سفرش خیلی طولانی شده بود. بنابراین بلافاصله با دیدن سلیمان نبی گفت:

.

فَقَالَ أَحَطْتُ بِمَا لَمْ تُحِطْ بِهِ وَجِئْتُكَ مِنْ سَبَإٍ بِنَبَإٍ يَقِينٍ

.

و گفت: من به چیزی که تو از آن (در جهان) آگاه نشده‌ای خبر یافتم و از ملک سبا تو را خبری راست و مهم آوردم.

.

إِنِّي وَجَدْتُ امْرَأَةً تَمْلِكُهُمْ وَأُوتِيَتْ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ وَلَهَا عَرْشٌ عَظِيمٌ

.
همانا (در آن ملک) زنی را یافتم که بر مردم آن کشور پادشاهی داشت

.

و به آن زن هر گونه نعمت و قدرت (و زینت امور دنیوی) عطا شده بود

.

و (علاوه بر این ها) تخت با عظمتی داشت.

.

وَجَدْتُهَا وَقَوْمَهَا يَسْجُدُونَ لِلشَّمْسِ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَزَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطَانُ أَعْمَالَهُمْ فَصَدَّهُمْ عَنِ السَّبِيلِ فَهُمْ لَا يَهْتَدُونَ

.

آن زن را با تمام رعیتش یافتم که به جای خدا ، خورشید را می‌پرستیدند

.

و شیطان اعمال زشت آنان را در نظرشان زیبا جلوه داده و آنها را به کلی از راه خدا باز داشته و به این سبب هدایت نمی یابند.

.

بعد از اینکه حرف های پوپک تمام شد سلیمان (ع) رو کرد به هدهدش پوپک و گفت:

.
قَالَ سَنَنْظُرُ أَصَدَقْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ الْكَاذِبِينَ

.

«آیه شریفه ۲۷ – سوره مبارکه نمل»

.
حضرت سلیمان به پوپک گفت: باید تحقیق کنیم تا راستی سخنت را دریابیم.

.
سپس سلیمان دستور داد تا برایش کاغذ و قلمی بیاورند و چیزی در کاغذ نوشت ، آن را تا کرد و به پوپک گفت:

.
اذْهَبْ بِكِتَابِي هَذَا فَأَلْقِهْ إِلَيْهِمْ ثُمَّ تَوَلَّ عَنْهُمْ فَانْظُرْ مَاذَا يَرْجِعُونَ

.

«آیه شریفه ۲۸ – سوره مبارکه نمل»

.
اینک نامه مرا ببر و به سوی آنان بیفکن و از نزد آنها روی برگردان، آن گاه بنگر تا پاسخ چه می‌دهند.

.
پوپک نامه را گرفت و به سمت سرزمین سبا به پرواز درآمد تا بالاخره به سرزمین زیبای سبا رسید.

.

داخل قصر بلقیس رفت و نامه را درست جلوی پای او به زمین انداخت.

.
بلقیس بعد از خواند نامه فرماندهان و نمایندگان سرزمینش را جمع کرد و به آنان گفت:

.
قَالَتْ يَا أَيُّهَا الْمَلَأُ إِنِّي أُلْقِيَ إِلَيَّ كِتَابٌ كَرِيمٌ

.
(بلقیس رو به بزرگان دربارش کرد و) گفت: ای بزرگان کشور، نامه مهمی به من رسیده است.

.
إِنَّهُ مِنْ سُلَيْمَانَ وَإِنَّهُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

.
که آن نامه از جانب سلیمان و عنوانش به نام خدای بخشنده مهربان است.

.
أَلَّا تَعْلُوا عَلَيَّ وَأْتُونِي مُسْلِمِينَ

.
(و بعد چنین نگاشته) که بر من برتری مجویید و تسلیم امر من شوید.

.
قَالَتْ يَا أَيُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِي فِي أَمْرِي مَا كُنْتُ قَاطِعَةً أَمْرًا حَتَّى تَشْهَدُونِ

.
آن‌گاه گفت: ای بزرگان کشور، شما به کار من رأی دهید که من تاکنون بی‌حضور شما به هیچ کار تصمیم نگرفته‌ام.

.
سران و فرمانده هان قصر گفتند:

.
قَالُوا نَحْنُ أُولُو قُوَّةٍ وَأُولُو بَأْسٍ شَدِيدٍ وَالْأَمْرُ إِلَيْكِ فَانْظُرِي مَاذَا تَأْمُرِينَ

.

«آیات شریفه ۲۹ تا ۳۳ – سوره مبارکه نمل»

.
بزرگان قصر به او اظهار داشتند که ما دارای نیروی کامل و مردان جنگجوی مقتدری هستیم،

.

لیکن اختیار با شما تا با فکر درست چه دستوری صادر کنی.

.

بلقیس که با جنگیدن موافق نبود گفت:

.

قَالَتْ إِنَّ الْمُلُوكَ إِذَا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوهَا وَجَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِهَا أَذِلَّةً وَكَذَلِكَ يَفْعَلُونَ

.

بلقیس گفت: پادشاهان چون به دیاری حمله کنند، آن کشور را ویران سازند

.

و عزیزترین اشخاص مملکت را تبدیل به ذلیل‌ترین افراد می کنند و همیشه روش پادشان این گونه است.

.

وَإِنِّي مُرْسِلَةٌ إِلَيْهِمْ بِهَدِيَّةٍ فَنَاظِرَةٌ بِمَ يَرْجِعُ الْمُرْسَلُونَ

.

«آیات شریفه ۳۴و ۳۵ – سوره مبارکه نمل»

.
و (صلاح این است که) حال من هدیه‌ای بر آنان بفرستم تا ببینم فرستادگانم از جانب سلیمان پاسخ چگونه باز می‌آرند.

.
فرستادگان ملکه سبا با هدایا به نزد سلیمان رفتند. سلیمان با دیدن هدایا گفت:

.
قَالَ أَتُمِدُّونَنِ بِمَالٍ فَمَا آتَانِيَ اللَّهُ خَيْرٌ مِمَّا آتَاكُمْ بَلْ أَنْتُمْ بِهَدِيَّتِكُمْ تَفْرَحُونَ

.
(به هدیه او اعتنایی نکرد) گفت: شما می خواهید که مرا با مال دنیا به سوی خود متمایل کنید؟

.

آنچه خدا به من (از ملک و مال بی‌شمار) عطا فرموده بسیار بهتر از این مختصر هدیه شماست ،

.

بلکه شما شیفتگان دنیا خود بدین هدایا شاد می‌شوید.

.

ارْجِعْ إِلَيْهِمْ فَلَنَأْتِيَنَّهُمْ بِجُنُودٍ لَا قِبَلَ لَهُمْ بِهَا وَلَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْهَا أَذِلَّةً وَهُمْ صَاغِرُونَ

.

« آیات شریفه ۳۶ و ۳۷ – سوره مبارکه نمل»

.

ای فرستاده بلقیسیان (با هدایا) به سوی آنان باز شو که ما با لشکری بی‌شمار

.

که هیچ کس نمی تواند با آن مقاومت کند به سمت آن ها خواهیم آمد و آن ها را با ذلت و خواری

.

از آن ملک بیرون می‌کنیم (مگر آنکه به دین توحید و خداپرستی بگروند).

.

فرستادگان با هدایای بلقیس به سمت سرزمینشان بازگشتند.

.

بلقیس که دید سلیمان (ع) دنبال هدایای مادی دنیا نیست

.

تصمیم گرفت شخصا برای جلوگیری از جنگ به نزد سلیمان (ع) برود.

.

حضرت سلیمان(ع) که متوجه آمدن بلقیس شد رو به پوپک کرد وگفت:

.

مهمترین چیزی که در سبا توجه را جلب کرد چه بود؟

.

پوپک گفت: تخت بلقیس. بسیار باشکوه بود. حضرت سلیمان رو به یارانش کرد و گفت:

.

قَالَ يَا أَيُّهَا الْمَلَأُ أَيُّكُمْ يَأْتِينِي بِعَرْشِهَا قَبْلَ أَنْ يَأْتُونِي مُسْلِمِينَ

.
آن گاه سلیمان گفت: ای بزرگان دربار، کدام یک از شما تخت بلقیس را پیش از آنکه تسلیم امر من شوند خواهد آورد؟

.

(تا چون اعجاز مرا مشاهده کند از روی ایمان تسلیم شود.)

.

قَالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتَابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ فَلَمَّا رَآهُ مُسْتَقِرًّا

.

« آیه شریفه ۳۸ – سوره مبارکه نمل»

.
آن کس که به علمی از کتاب الهی دانا بود (یعنی آصف بن برخیا یا خضر که دارای اسم اعظم و علم غیب بود) گفت

.

که من پیش از آنکه چشم بر هم زنی تخت را بدین جا آرم (و همان دم حاضر نمود).

.

سلیمان (ع) با دیدن تخت گفت:

.

قَالَ نَكِّرُوا لَهَا عَرْشَهَا نَنْظُرْ أَتَهْتَدِي أَمْ تَكُونُ مِنَ الَّذِينَ لَا يَهْتَدُونَ

.

آن گاه سلیمان گفت: تخت او را تغییر شکل داده و بر او ناشناس گردانید

.

تا بنگریم که او تخت خود را خواهد شناخت یا نه.

.

وقتی ملکه سبا وارد قصر سلیمان شد تختش را به او نشان دادند و گفتند:

.

أَهَكَذَا عَرْشُكِ قَالَتْ كَأَنَّهُ هُوَ وَأُوتِينَا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِهَا وَكُنَّا مُسْلِمِينَ

.

«آیه شریفه ۴۱ و ۴۲ – سوره مبارکه نمل»

.

که عرش تو چنین است؟ وی گفت: گویا همین است و ما از این پیش بدین امور دانا و تسلیم (امر خدا) بودیم.

.

قَالَتْ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي وَأَسْلَمْتُ مَعَ سُلَيْمَانَ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ

.

«آیه شریفه ۴۴ – سوره مبارکه نمل»

.
بلقیس گفت: پروردگارا، من بر نفس خویش بسیار ستم کردم و اینک با سلیمان، تسلیم فرمان پروردگار عالمیان گردیدم.

.

این بهترین ماموریت پوپک در طول تمام سال هایی بود که نزد سلیمان خدمت می کرد.

.

او کمک کرده بود پادشاه سرزمین سبا و به تبعیت از او تمام مردمانش

.

دست از پرستش خورشید برداشته و خداپرست شده بودند.

.

پایان داستان داستان هُدهُد و حضرت سلیمان علیه السلام

مورچه و حضرت سلیمان

بسمه تعالی

.

جلسه اول کارگاه حیوانات قرآنی

.

داستان مورچه و حضرت سلیمان علیه السلام

.


نملی مورچه ی کوچولو و زیبایی بود که تازه از تخم بیرون آمده بود.

.

مورچه و سلیمان

.

مامان ملکه به اون و هزاران هزار خواهر و برادری که درست مثل نملی کوچولو بودند لبخند میزد.

.

مورچه و سلیمان

.

نملی کوچولو نگاهی به جثه کوچک و نحیف خود انداخت و گفت من خیلی کوچیک و ضعیف هستم.

.

مامان ملکه که متوجه نگاه و حرف های نملی کوچولو شده بود، نملی کوچولو را در آغوش گرفت و اونو بوسید

.

و به او گفت:

.

طبیعت ما مورچگان این طور است ما با همین جثه کوچک کارهای بسیار بزرگی میتونیم انجام بدیم.

.

خدای مهربون به ما مورچگان یاد داده که چطور کارهای حکیمانه و درست انجام بدیم

.

ما میتونیم کارهامونو با دقت زیادی انجام بدیم.

.

مورچه و سلیمان

.

درسته یه فنجون آب میتونه لشگری از مورچه ها رو غرق کنه و یا خونه مونو از بین ببره!

.

اما ما مورچه ها به علت ایمان کاملی که به خداوند داریم هرگز نا امید نمیشویم

.

و هم چنان کارهامونو با حساب و کتاب و برنامه ریزی دقیق انجام میدهیم.

.

نملی کوچولو به صورت مهربون مامانش نگاه میکرد مامان که میدونست نملی کوچولوی اون خیلی باهوشه به اون گفت:

.

تو یه مورچه کارگر هستی. نملی کوچولو این بار باتعجب بیشتری پرسید:

.

کارگر؟

.

مامان جواب داد: بله. مورچه ها سه نوع هستند: نر – ماده – کارگر

.

اما مورچه های کارگرمسئولیت خیلی مهمی دارند.

.

بعضی ازمورچه های کارگر مامور نظافت خونه های مورچه ها هستند.

.

بعضی ها سربازند و از شهرهای مورچه ها دفاع می کنند.

.

بعضی ها پلیس های انتظامی و نگهبانی اند.

.

نملی کوچولو خیلی خوشحال بود از اینکه یه مورچه است.

.

از اینکه میتونه کارهای خیلی مهم انجام بده.

.

روزها گذشت نملی داستان ما بزرگ و بزرگ تر شد او حالا یک مورچه کارگر نگهبان شده بود.

.

نملی دائما در هنگام نگهبانی در حال فکر کردن بود ، درباره همه اتفاقاتی که دوروبرش می افتاد فکرمی کرد.

.

مورچه و سلیمان

.

یک روز که نملی از درختی بالا رفته بود تا بتواند اوضاع را بهتر درنظر بگیرد

.

ناگهان خشکش زد و نگاهش به طرفی قفل شد

.

نملی لشگر بسیار بزرگی را میدید که به طرف آنها می آمد.

.

هزاران هزار خطر آنها را تهدید می کرد.

.

نملی خیلی خیلی متعجب بود این دیگر چگونه لشگریست؟

.

لشگری که لشگریانش هم انسان ها بودند ، هم انواع پرندگان و هم جنیان.

.

مورچه و سلیمان

.

نملی با دیدن لشگر می توانست حدس بزند که این لشگر از آن کیست. او اسم سلیمان را از مادرش شنیده بود.

.

با تمام توانی که داشت فریاد برآورد:

.

مورچه و سلیمان

.

قَالَتْ نَمْلَةٌ يَا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَسَاكِنَكُمْ لَا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمَانُ وَجُنُودُهُ وَهُمْ لَا يَشْعُرُونَ.

.

« ای مورچگان به خانه هایتان بروید تا سلیمان و لشگریانش نا آگاهانه شما را پایمال نکنند »

.
سوره نمل آیه ۱۸

.

مورچه و سلیمان

.

هنوز حرف نملی تمام نشده بود که نملی دید سلیمان و لشگریانش ایستادند.

.

نملی بسیار تعجب کرده بود. زبانش بند آمده بود.

.

سلیمان آرام آرام با لبخندی برلب به نملی نزدیک شد و با زبان خاص مورچگان به او گفت:

.

نترس ما از سرزمین شما عبور نخواهیم کرد و به شما آسیبی نمی رسانیم.

.

نملی گفت شما شما… زبان ما مورچگان را می دانید؟

.

سلیمان گفت آری این لطف و مهربونی خدای بزرگ و مهربون نسبت به من است.

.

من سلیمان پیامبر خدا هستم. پدرم داوود (ع) است.

.

مورچه و سلیمان

.

این را گفت و لشگرش را به سمتی دیگر هدایت کرد تا به مورچه ها و لانه هایشان آسیبی نرسد.

.
پایان داستان مورچه و حضرت سلیمان