موریانه
شناسنامه جلسه

بسمه تعالی

.

جلسه دهم کارگاه حیوانات قرآنی
.

داستان موریانه و سلیمان (ع)
.

دابّه موریانه کوچکی بود با بدنی نرم و کمی کلفت. رنگی روشن با شاخک های یکنواخت و خمیده. غذای اصلی دابّه و خانواده اش چوب بود. تا بوی چوب به دماغش می خورد از خود بی خود می شد. دابّه از خوردن چوب خیلی لذت می برد.

در اورشلیم جایی که دابّه زندگی می کرد پادشاهی بود به نام سلیمان. سلیمان معروف ترین و مشهورترین فرد آن زمان بود که بسیار ثروتمند بود. ویژگی اصلی سلیمان علاوه بر ثروت زیادش این بود که با عنایتی که خداوند متعال به او کرده بود، می توانست زبان حیوانات را بفهمد. همین طور جنّیان که آفریده ای از آفریده های خداوند بزرگ هستند و با چشم دیده نمی شوند، تنها در زمان سلیمان به خدمت انسان و سلیمان درآمدند. زیرا سلیمان پیامبری از پیامبران خداوند بود.

قصر سلیمان از چوب های گران قیمت و با ارزشی ساخته شده بود. دابّه خیلی دوست داشت روزی پا به قصر سلیمان بگذارد و فقط بتواند آن چوب ها را از نزدیک ببیند. ولی او می دانست که هیچ موجودی بدون اجازه سلیمان نمی تواند به قصرش وارد شود.

سلیمان دستور داده بود نزدیک قصرش معبدی بسازند. گروه زیادی از انسان ها و همین طور جنیان تحت فرمان سلیمان مشغول ساخت معبد بودند و سلیمان از بالای قصرش به کار آن ها نظارت می کرد. جنیان کارهای عجیب و خارق العاده ای انجام می دادند که دابّه تا به حال ندیده بود. با دیدن قدرت جنیان دابّه با خود فکر می کرد که قدرت خدا باید خیلی بیشتر از جنیان باشد، زیرا جن فقط یکی از هزاران هزار آفریده ی خداوند است. اما دابّه در میان انسان ها چیزهای عجیبی می شنید. بعضی از انسان ها با دیدن کارهای جنیان گمان می کردند که آن ها قدرت زیادی دارند و حتی علم غیب هم می دانند. جنیان هم از این باور مردم احساس غرور داشتند.

دابّه با آن همه کوچکی می دانست که تنها خداوند از همه چیز آگاهی دارد و خداوند و هرکه او بخواهد علم غیب می داند.
کار ساخت معبد رو به اتمام بود و دابّه نیز مشغول انجام کارهای روزانه اش، که ناگهان از درون خود ندایی شنید: “دابّه به قصر سلیمان برو”.

دابّه خداوند و فرمانش را به خوبی می شناخت. این یک وحی بود از طرف خداوند جهانیان به دابّه موریانه کوچک. با شنیدن این فرمان هیچ نگفت و به طرف قصر سلیمان حرکت کرد. تعدادی از جنیان و انسان ها پشت در قصر ایستاده بودند و منتظر فرمانی از طرف سلیمان نبی بودند. ولی دابّه بدون گرفتن اجازه از سلیمان وارد قصر شد، زیرا خداوندِ سلیمان به او فرمان ورود داده بود. به او دستور داده شده بود که عصایی که سلیمان به آن تکیه زده است را بخورد. دابّه بدون اینکه به در و دیوار چوبی قصر که زمانی تنها آرزوی دیدنش را داشت نگاه بیندازد، به سمت عصای سلیمان رفت و شروع به خوردن آن کرد. او با آن همه کوچکی اش فهمیده بود که سلیمان تکیه بر عصایش از دنیا رفته است. او اولین موجودی بود که با کمک خداوند فهمیده بود که سلیمان از دنیا رفته است و او مسئول اطلاع دادن مرگ سلیمان به تمام جنیان و انسان ها شده بود.

دابّه از مرگ سلیمان بسیار ناراحت بود دیگر از خوردن چوب لذت نمی برد.
او با خود فکر می کرد جنیان که مدعی بودند علم غیب را می دانند، چطور بعد از گذشت مدت زیادی هنوز نمی دانند که سلیمان از دنیا رفته است؟

با شکستن عصا و افتادن سلیمان نبی، غرور جنیان نیز خواهد شکست و انسان ها خواهند فهمید که تنها خداوند علم غیب را می داند و کسانی که او بخواهد از علم غیب آگاهی خواهند یافت.

فَلَمَّا قَضَيْنَا عَلَيْهِ الْمَوْتَ مَا دَلَّهُمْ عَلَی مَوْتِهِ إِلَّا دَابَّةُ الْأَرْضِ تَأْكُلُ مِنْسَأَتَهُ فَلَمَّا خَرَّ تَبَيَّنَتِ الْجِنُّ أَنْ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ الْغَيْبَ مَا لَبِثُوا فِي الْعَذَابِ الْمُهِينِ

پس هنگامی که مرگ را بر او مقرّر کردیم، جنیان را از مرگش جز موریانه ای که عصایش را می خورد، آگاه نکرد؛ زمانی که به روی زمین درافتاد، جنّیان [که ادعای علم غیب داشتند] فهمیدند که اگر غیب می دانستند در آن عذاب خوارکننده [که کارهای بسیار پر زحمت و طاقت فرسا بود] درنگ نمی کردند.

پایان داستان موریانه و سلیمان (ع)