جلسات

جلسه نهم - داستان گاو بنی اسرائیل

بسمه تعالی

.

جلسه نهم کارگاه حیوانات قرآنی
.

داستان گاو بنی اسرائیل
.

خالخالی گاو بزرگ و تنومندی بود که در میان مردمانی زندگی می کرد که به خالخالی و سایر گاوها خیلی احترام می گذاشتند و آن مردمان قوم بنی اسرائیل نام داشتند.

.

داستان گاو بنی اسرائیل

.

پیامبر قوم بنی اسرائیل حضرت موسی (ع) بود. خالخالی حضرت موسی (ع) را خیلی دوست داشت، ولی قوم بنی اسرائیل زیاد از حضرت موسی (ع) خوششان نمی آمد و او را به خاطر حرف هایی که درباره خداوند بزرگ می زد، مسخره می کردند. قوم بنی اسرائیل بدون اینکه بخواهند علمشان زیاد شود، مدام از حضرت موسی (ع) سوالات بیهوده می پرسیدند. قصد آن ها از طرح این سئوالات اذیت کردن حضرت موسی (ع) بود.

شبی از شب ها که خالخالی مشغول استراحت بود، ناگهان سر و صدایی شنید. یک نفر از بنی اسرائیلیان کشته شده بود و قوم بنی اسرائیل نزد حضرت موسی (ع) رفته بودند و از ایشان خواسته بودند که قاتل را شناسایی کند.

خداوند به حضرت موسی (ع) وحی کرد که برای شناسایی قاتل باید گاوی را ذبح کنند.

إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً

به امر خدا گاوی را ذبح کنید.

(آیه شریفه ۶۷ – سوره مبارکه بقره)

تا آن روزگار در میان قوم بنی اسرائیل به خاطر احترامی که برای گاو قائل بودند، گاوی ذبح نشده بود. خالخالی با شنیدن این جملات بسیار خوشحال شد. او می دانست که گاوها برای اینکه ذبح شوند تا انسان ها از گوشتشان غذا تهیه کنند و پوستشان تبدیل به کفش و لباس برای انسان شود، آفریده شده اند. او از مادرش شنیده بود که گاوها وقتی به کمال می رسند که ذبح شوند و با تمام وجود در خدمت بهترین مخلوق خداوند قرار گیرند.

خالخالی در همین افکار بود که حرف عجیبی از قوم بنی اسرائیل شنید.

قَالُوا أَتَتَّخِذُنَا هُزُوًا

گفتند: (موسی) ما را به تمسخر گرفتهای؟

(آیه شریفه ۶۷ – سوره مبارکه بقره)

قوم بنی اسرائیل چون همه چیز را به تمسخر می گرفتند، گمان کردند حضرت موسی (ع) نیز آن ها را مسخره می کند.
مگر می شود با کشتن یک گاو قاتل مشخص شود؟ اصلاً بین کشتن گاو و قاتل چه ربطی وجود دارد؟

حضرت موسی (ع) فرمود:

قَالَ أَعُوذُ بِاللَّهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْجَاهِلِينَ

پناه میبرم به خدا از آنکه (سخن به تمسخر گویم و) از مردم نادان باشم.

قَالُوا ادْعُ لَنَا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنَا مَا هِيَ

گفتند: از پروردگارت بخواه که خصوصیت گاو را برای ما معیّن کند.

از خدایت؟ خالخالی با خودش گفت: خدایت؟ مگر خدای موسی (ع) با خدای آنان تفاوت دارد؟

خالخالی با شنیدن این حرف ها به نادانی بنی اسرائیل بیشتر پی برد. او با این که گاو بود می دانست که خداوند همه جهان تنها یکی است.

حضرت موسی (ع) با شنیدن بهانه جویی های آنان با صبر پاسخ می داد:

قَالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌ لَا فَارِضٌ وَلَا بِكْرٌ عَوَانٌ بَيْنَ ذَلِكَ فَافْعَلُوا مَا تُؤْمَرُونَ

(خداوند) میفرماید:گاوی نه پیرِ از کار افتاده و نه جوانِ کار نکرده، بلکه میانه این دو حال باشد، حال انجام دهید آنچه مأمورید.

ولی هنوز سئوالات قوم بنی اسرائیل تمام نشده بود. باز با همان لحن بی ادبانه پرسیدند:

قَالُوا ادْعُ لَنَا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنَا مَا لَوْنُهَا

از پروردگارت براى ما بخواه تا بر ما روشن سازد كه رنگش چگونه است؟

قَالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌ صَفْرَاءُ فَاقِعٌ لَوْنُهَا تَسُرُّ النَّاظِرِينَ

حضرت موسی (ع) گفت: خدا میفرماید گاو زرد زرّینی باشد که بینندگان را شادمان سازد.

.

داستان گاو بنی اسرائیل

.

با شنیدن این حرف ها آهی از نهاد خالخالی برآمد و مای بلندی کشید. چون دیگر نمی توانست آن گاو مورد نظر باشد. رنگ او زرد نبود. خالخالی دمی تکان داد و با خودش گفت: گاوِ زردِ روشن تا به حال دور و برم ندیدم!

در همین افکار بود که دوباره قوم بنی اسرائیل سئوال کردند:

قَالُوا ادْعُ لَنَا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنَا مَا هِيَ إِنَّ الْبَقَرَ تَشَابَهَ عَلَيْنَا وَإِنَّا إِنْ شَاءَ اللَّهُ لَمُهْتَدُونَ

(دوباره) گفتند: از خدایت بخواه چگونگی آن گاو را کاملاً برای ما روشن گرداند، چرا که ما درباره تشخیص گاو دچار اشتباه می شویم ( و اگر رفع اشتباه شود) البته به خواست خداوند هدایت می شویم (و راه درست را پیش می گیریم).

خالخالی که مطمئن بود هدف آنان از طرح این سئوالات رسیدن به خواست خداوند نیست و فقط بهانه جویی می کنند تا فرمان خدا به تاخیر بیافتد و حضرت موسی (ع) دچار مشکل شود، دیگر تاب شنیدن بهانه های بنی اسرائیلی را نداشت. خالخالی در دلش به طعنه گفت: راه هدایت پیش گیرند؟ نه آن ها هیچ گاه هدایت نمی شوند، چون خودشان نمی خواهند.

حضرت موسی (ع) بار دیگر با آرامش همیشگی وحی خداوند را به آن ها انتقال داد:

قَالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌ لَا ذَلُولٌ تُثِيرُ الْأَرْضَ وَلَا تَسْقِي الْحَرْثَ مُسَلَّمَةٌ لَا شِيَةَ فِيهَا

خدا میفرماید: گاو آن قدر رام نباشد که زمین را شیار کند و آب به کشتزار دهد و جسمش بیعیب و رنگ تنش یکدست باشد.

خالخالی منتظر سئوالات دیگر بود، ولی دیگر سئوالی به ذهن قوم بنی اسرائیل نمی رسید.

ماموریت قوم بنی اسرائیل شروع شد. پیدا کردن چنین گاوی خیلی کار سختی بود. آن ها با بی خردی، خودشان کار را برای خود سخت کرده بودند.

با تلاش و زحمت فراوان توانستند گاوی با آن خصوصیات را با قیمت بسیار زیادی خریداری کنند و به نزد موسی (ع) بیاورند.

با ذبح گاو و زدن قسمتی از گاو ذبح شده به بدن مقتول، او زنده شد و قاتل خود را معرفی نمود.

فَقُلْنَا اضْرِبُوهُ بِبَعْضِهَا كَذَلِكَ يُحْيِي اللَّهُ الْمَوْتَى وَيُرِيكُمْ آيَاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ

پس دستور دادیم بعضی از اعضاء گاو را بر بدن کشته زنید (تا زنده شود و قاتل را معرفی کند). این گونه خداوند مردگان را زنده خواهد فرمود و قدرت کامله خویش را برای شما آشکار مینماید، باشد که عقل خود را به کار برید.

پایان داستان گاو بنی اسرائیل

عصای موسی

بسمه تعالی

.

جلسه ششم کارگاه حیوانات قرآنی

.

داستان عصای موسی (ع)

.

عَلیق عصای چوبی و زیبایی بود از چوب درخت آس. درخت آس یک درخت بهشتی است. اولین دستی که علیق را گرفت دست حضرت آدم (ع) بود. بعد از حضرت آدم علیق به حضرت شعیب (ع) رسید و اکنون در دستان موسی قرار داشت. موسی چوپان بود و هر روز صبح به همراه عصایش علیق گوسفندان را به چرا می برد. گاهی موسی با تکان دادن علیق به گوسفندان اعلام می کرد تا کجا می توانند بچرند. گاهی هم علیق ستونی بود که موسی با آن سرپناهی و سایه بانی برای خود ایجاد می کرد.

.

عصای موسی

.

ده سال موسی در مدین بود و بعد از ده سال تصمیم داشت به مصر برگردد. همراه علیق و خانواده اش راهی مصر شد. در طول راه همواره علیق جلوتر ازموسی حرکت می کرد و راه و چاه را به او نشان می داد. کم کم به بیابان رسیدند. هوا داشت رو به سردی می رفت.موسی از دور آتشی دید به خانواده اش گفت همانجا بمانند تا برایشان آتشی بیاورد.

.

عصای موسی

.

 

در راه رفتن به سوی آتش علیق باز هم همراه موسی بود و با حرکت موسی حرکت می کرد. علیق همچنان که باموسی جلو و جلوتر می رفت احساس خاصی داشت که ناگهان صدایی شنید.

فَلَمَّا أَتَاهَا نُودِيَ يَا مُوسَىٰ
إِنِّي أَنَا رَبُّكَ فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ ۖ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى
وَأَنَا اخْتَرْتُكَ فَاسْتَمِعْ لِمَا يُوحَىٰ

چون موسی به آن آتش نزدیک شد (در میان درختی آتشی روشن دید و از آنجا) ندا شد که ای موسی،
منم پروردگار تو، نعلین (همه علایق غیر مرا) از خود به دور کن که اکنون در وادی مقدس طوی (و مقام قرب ما) قدم نهاده‌ای.
و من تو را (به رسالت خود) برگزیدم، در این صورت به سخن وحی گوش فرا ده.

سوره طه آیه ۱۱ تا ۱۳

این صدای خداوند بود که داشت باموسی سخن می گفت. این نور ، این سرزمین. علیق خیلی متعجب و متحیر بود. خداوند درباره علیق ازموسی سوال کرد.

وَمَا تِلْكَ بِيَمِينِكَ يَا مُوسَىٰ

و ای موسی، اینک بازگو تا چه به دست راست داری؟

سوره طه آیه ۱۷

موسی (ع) پاسخ داد این علیق عصای من است. خداوند فرمود عصای خود را بیانداز.موسی علیق را از دست خود رها کرد. در همان لحظه علیق به ماری بزرگ تبدیل شد.

.

عصای موسی

.

موسی از علیق ترسید و عقب رفت. خداوند به موسی(ع) گفت: مترس.

 

قَالَ خُذْهَا وَلَا تَخَفْ ۖ سَنُعِيدُهَا سِيرَتَهَا الْأُولَىٰ

باز (حضرت احدیت) فرمود: عصا را برگیر و از آن مترس که ما آن را به حالت اولش برمی‌گردانیم.

سوره طه آیه ۲۱

 

موسی چند قدم به علیق نزدیک شد و دستش را به سوی علیق که به مار بزرگی تبدیل شده بود دراز کرد. مار یک دفعه به امر خداوند به شکل همان عصا درآمد.
خداوند به موسی فرمود:

اذْهَبْ إِلَى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغَىٰ

اینک (به رسالت) به جانب فرعون روانه شو که وی سخت طغیان کرده است.

آیه ۲۴ سوره طه

 

علیق از اینکه می توانست تبدیل به مار بزرگی شود خیلی احساس قدرت می کرد ولی چون می دانست این قدرت که به او داده شده از طرف خداوند است دائما از خداوند سپاسگزاری می کرد و خوشحال بود که از این قدرتش برای ایمان آوردن فرعون و سایر مردم به خدای بزرگ استفاده می کند.

همچنین علیق فهمیده بود که موسی(ع) به مقام پیامبری رسیده است و او نیز وسیله ای برای ثابت کردن پیامبری او از طرف خداوند است.موسی(ع) نیز به علیق به دیده عصا نگاه نمی کرد او می دانست که علیق یک عصای معمولی نیست.

موسی به همراه علیق به طرف قصر فرعون حرکت کرد. فرعون پادشاه ستمگری بود که در مصر حکومت می کرد و خود را خدا می نامید. وقتی به او رسید از خدا برای فرعون سخن گفت.

 

الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ مَهْدًا وَسَلَكَ لَكُمْ فِيهَا سُبُلًا
وَأَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجْنَا بِهِ أَزْوَاجًا مِنْ نَبَاتٍ شَتَّىٰ

همان خدایی که زمین را آسایشگاه شما قرار داد و در آن راهها برای شما پدید آورد؛
و هم از آسمان آب نازل کرد تا به آن آب آسمانی انواع نباتات مختلف از زمین برویانیدیم.

سوره طه آیه ۵۳

 

اما فرعون به حرف های موسی در مورد خداوند اهمیت نداد.موسی گفت خداوند نشانه ای از قدرت خودش را به من داده تا به تو نشان دهم. فرعون گفت چه نشانه ای. و اینجا بود که کار علیق شروع شد. علیق ناگهان به ماری بزرگ تبدیل شود. او خیلی دلش می خواست که فرعون را یکجا قورت دهد ولی اجازه چنین کاری را نداشت و به فرمان موسی دوباره به عصا تبدیل شد.

فرعون که خیلی ترسیده بود با صدای بلند گفت که موسی جادوگری می کند. و به او گفت:

قَالَ أَجِئْتَنَا لِتُخْرِجَنَا مِنْ أَرْضِنَا بِسِحْرِكَ يَا مُوسَىٰ

فرعون گفت: ای موسی، تو آمده‌ای به طمع آنکه ما را از کشورمان به سحر و شعبده خود بیرون کنی؟

سوره طه آیه ۵۷

 

به همین خاطر بهترین جادوگران مصر را به قصرش دعوت کرد تاموسی را شکست دهند. ابتدا جادوگران کار خود را شروع کردند. آنها طناب هایی را روی زمین انداختند و با آن ها شعبده بازی کردند. مردم فکر کردند که طناب ها مانند مار حرکت می کنند. طناب ها خیلی زیاد بودند.

.

عصای موسی

.

علیق به طناب ها نگاه می کرد یعنی می تواند آنها را شکست دهد. علیق در دست موسی شروع به لرزیدن کرد که خداوند به آن ها گفت:

 

قُلْنَا لَا تَخَفْ إِنَّكَ أَنْتَ الْأَعْلَىٰ
وَأَلْقِ مَا فِي يَمِينِكَ تَلْقَفْ مَا صَنَعُوا ۖ
إِنَّمَا صَنَعُوا كَيْدُ سَاحِرٍ ۖ
وَلَا يُفْلِحُ السَّاحِرُ حَيْثُ أَتَىٰ

ما گفتیم: مترس که تو البته همیشه غلبه و برتری خواهی داشت.
و اینک عصایی که در دست داری بیفکن تا (اژدها شود و یکباره) بساط سحر و ساحری اینان را فرو بلعد،
که کار اینان حیله ساحری بیش نیست
و ساحر هر جا رود (و هر چه کند) هرگز فلاح و فیروزی نخواهد یافت.

سوره طه آیه ۶۸و ۶۹

علیق فهمید که کارش شروع شده. به محض اینکه موسی او را به زمین انداخت تبدیل به ماری بزرگ و ترسناک و البته گرسنه شد. علیق احساس گرسنگی شدیدی می کرد. به طرف مارهای جادوگران رفت و یکی یکی آنها را خورد. مارهای جادوگران تکان می خوردند ولی توان خوردن و آشامیدن چیزی را نداشتند. چون واقعی نبودند. ولی علیق توانسته بود همه آنها را بخورد.

در همین لحظه جادوگران چون خودشان اهل سحر و جادو بودند فهمیدند که کارموسی جادوگری نیست و به موسی گفتند خدای تو بسیار قدرت مند و تواناست و ما به خدای تو ایمان آوردیم.
فرعون گفت:

قَالَ فِرْعَوْنُ آمَنْتُمْ بِهِ قَبْلَ أَنْ آذَنَ لَكُمْ ۖ
إِنَّ هَٰذَا لَمَكْرٌ مَكَرْتُمُوهُ فِي الْمَدِينَةِ لِتُخْرِجُوا مِنْهَا أَهْلَهَا ۖ
فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ
لَأُقَطِّعَنَّ أَيْدِيَكُمْ وَأَرْجُلَكُمْ مِنْ خِلَافٍ ثُمَّ لَأُصَلِّبَنَّكُمْ أَجْمَعِينَ
قَالُوا إِنَّا إِلَىٰ رَبِّنَا مُنْقَلِبُونَ
وَمَا تَنْقِمُ مِنَّا إِلَّا أَنْ آمَنَّا بِآيَاتِ رَبِّنَا لَمَّا جَاءَتْنَا ۚ
رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَيْنَا صَبْرًا وَتَوَفَّنَا مُسْلِمِينَ

فرعون گفت: چگونه پیش از دستور و اجازه من به او ایمان آوردید؟
همانا این مکری است که در این شهر اندیشیده‌اید که مردم این شهر را از آن بیرون کنید،
پس به زودی خواهید دانست!
همانا دست و پای شما را یکی از راست و یکی از چپ بریده و آن گاه همه را به دار خواهم آویخت.
ساحران گفتند: ما به سوی خدای خود باز می‌گردیم.
و کینه و انتقام تو از ما تنها به جرم آن است که ما به آیات خدا چون برای (هدایت) ما آمد ایمان آوردیم،
بار خدایا، به ما صبر و شکیبایی ده و ما را به آیین اسلام (یعنی با تسلیم و رضای به حکم خدا) بمیران.

سوره اعراف آیه ۱۲۳ تا ۱۲۶

 

فرعون که بسیار عصبانی شده بود به جادوگرانش گفت چرا بدون اجازه من به خدای موسی ایمان آوردید؟ دستور می دهم دست ها و پاهایتان را ببرند.
بعد از رفتن موسی از قصر فرعون ، فرعون تصمیم گرفته بودموسی و یارانش را بکشد. ولی موسی (ع) و یارانش زودتر از نقشه فرعون آگاه شدند و تصمیم گرفتند از مصر خارج شوند. فرعون و سپاهیانش هم به دنبال آن ها رفتند تا به رود نیل رسیدند. دیگر راه فراری نبود و موسی(ع) و یارانش نمی توانستند جلوتر بروند که باز کار علیق شروع شد. خداوند به موسی وحی کرد که عصای خود را به دریا بزند. علیق محکم به امواج دریا برخورد کرد. این دفعه بجای تبدیل شدن به مار، با ضربه علیق امواج دریا به کنار رفتند و خشکی به وجود آمد و موسی (ع) و یارانشان بدون آنکه خیس شوند از میان دریا عبور کردند.

.

عصای موسی

.

 

علیق خیلی خوشحال بود. باز هم توانسته بود حرکتی مفید انجام دهد. فرعون به دنبال موسی(ع) وارد دریا شد. وقتی موسی (ع) و یارانش به ساحل رسیدندموسی (ع) علیق را به امواج دریا زد.

.

عصای موسی

.

 

دو طرف دریا به هم متصل شد و فرعون و یارانش در دریا غرق شدند. علیق خیلی خوشحال بود. فرعون بلعیده شده و غذای دریا شده بود. و اینطور بود که موسی(ع) به وسیله قدرتی که خداوند به علیق داده بود توانست نجات پیدا کند.

پایان داستان عصای موسی علیه السلام